نیما یوشیج

شاملو برجسته ترین وارث نیما

سیر تکاملی شـعر ایران حاصل تلاش جـــــگرسوز شاعران خـلاقی ست که بی ادعا و تنها، عصاره ی عاشـقان شده و بــی هیاهوی موج اندازان ساحل نشین، توفان بپا کرده و فـردا را سیراب چشمه ی بیداری می نمایند.

(شاملو برجسته ترین وارث نیما)


سیر تکاملی شـعر ایران حاصل تلاش جـــــگرسوز شاعران خـلاقی ست که بی ادعا و تنها، عصاره ی عاشـقان شده و بــی هیاهوی موج اندازان ساحل نشین، توفان بپا کرده و فـردا را سیراب چشمه ی بیداری می نمایند.

در سرِ او، همه اندیشه اش این:

من به راهِ خود باید بروم،

کس نه تیمارِ مرا خواهد داشت.

در پُر از کشمکش این زندگیِ حادثه بار،

( گر چه گویند نه) هر کسْ تنهاست.

آن که می دارد تیمارِ مرا، کارِ من است.

من نمی خواهم درمانم اسیر.

صبح وقتی که هوا روشن شد،

هر کسی خواهد دانست و بجا خواهد آورد مرا،

که در این پهنه ور آب،

به چه ره رفتم و از بهر چه ام بود عذاب؟ (نیما)

احمد شاملو یگانه ای ست که زایش دوباره ی آن، بختی بزرگ می خواهد تا با واژگان بی آرِش، جهان را سرمستِ حضورِ مهربانی کند. او فرزند نظامی مردی دائم الماموریت بود که زندگی بسیار وحشتناکی را به خاطر کار و کارآکتر پدر، نصیبش کرد. افسری کله شق که همیشه به او ماموریت های پرت و دور از مرکز می دادند.

جنگ دوم جهانی او را به حمایت از آلمان واداشت و در تهران دستگیر شد.

پس از آزادی از بازداشتگاه سیاسی متفقین در رشت و ادامه تحصیل در ارومیه به تهران آمد. اول فروردین سال 1325 ، روز آشنایی اتفاقی شاملو با شعر نیماست. بر بساط یک روزنامه فروشی، نقاشیِ نیما، کارِ رسام ارژنگی و چاپ شعر ناقوس در روزنامه ی پولاد, آغازی برای این ارتباط می شود.

ناقوسِ دلنواز

جا بُرده گرم در دلِ سردِ سحر به ناز

آوای او به هر طرفی راه می بَرَد.

سوی هر آن فراز که دانی،

اندر هر آن نشیب که خوانی،

در رخنه های تیره یِ ویرانه های ما،

در هر کجا که مرده به داغی ست،

یا دل فسرده مانده چراغی ست،

تاثیر می کند.

او روز و روزگارِ بِهی را

( گمگشته در سرشتِ شبی سرد )

تفسیر می کند. (نافوس-نیما)

شاملو می گوید: نشانی اش را پیدا کردم رفتم درِ خانه اش را زدم. دیدم مردی با همان قیافه که رسام ارژنگی کشیده بود آمد دمِ در. به او گفتم: استاد، اسم من فلان است، شما را دوست دارم و آمده ام به شاگردی تان. فهمید کلک نمی زنم. در من صمیمیتی یافته بود که آن را کاملاً درک می کرد. دیگر غالباً من مزاحم این مرد بودم و بدون این که فکر کنم دارم وقتش را تلف می کنم، تقریباً هر روز پیش نیما بودم.

انور خامه ای هم از آن سالها چنین تعریف می کند: (خود من یک بار در هنگامی که در خانه ی خیابان پاریس ، پیش نیما بودم آقای شاملو وارد شد و دو زانوی ادب در برابرِ استاد بر زمین نهاد و با دقت و احترام به سخنان او گوش فرا داد. البته آقای شاملو در آن زمان از شهرت کنونیِ خود به عنوان یک شاعرِ بزرگِ نوپرداز برخوردار نبود و اگر اشتباه نکنم سردبیریِ هفته نامه ای را به نام پایتختِ ما بر عهده داشت که الحق والانصاف یکی از بهترین نشریات آن زمان بود) .

این ارتباط و آشنایی با نیما یوشیج به ارتباطی عاطفی و خانوادگی منجر شد و به قول شاملو، جزو خانواده اش شده بودم. در ذکر خاطره ای از آن سالها می گوید: یک بار شراگیم تب شدید کرده بود و عالیه خانم و نیما سخت نگرانش بودند. آن جور که یادم است انگار پولی هم در بساط نبود. شمال کوچه ی پاریس، کوچه ای بود که می خورد به خیابان شاه و آن طرف خیابان، مطب دکتر بابالیان بود که از توی زندان روس ها با هم آشنا شده بودیم و مرا بسیار دوست می داشت. من شراگیم را به کول کشیدم و چهار نفری رفتیم به مطب دکتر بابالیان. من به روسی به دکتر گفتم که این شاعر، استادِ من است، بچه اش مریض است و پولی هم نداریم. دواش را هم باید خودت بدهی ... این جورها جزو خانواده ی نیما شده بودم. گاهی هم نیما و عالیه خانم به خانه ی ما می آمدند، شامی می خوردیم و حتا شب هم می ماندند.

از نکات برجسته در آغاز آشنایی نیما و شاملو باید از چاپ و مقدمه نویسی کتاب افسانه یاد کرد که در سال 1325 توسط انتشارات علمی به انجام رسید. این کتاب که به صورت جیبی چاپ شد شامل 14 صفحه مقدمه توسط شاملو و 45 صفحه شعر افسانه بود. شاید از همین سال 1325 بود که شاملوی 21 ساله در جهت شناساندن نیمای 49 ساله و معرفی شعر نو، بی دریغ می کوشد و وارد عرصه مطبوعات می شود و برای تامین هزینه مجله ناچار می شود آگهی صنف قصابان را به چاپ برساند تا شعری از نیما منتشر شود.

در سال 1327 مجله ی سخن نو را در برابر مجله ی سخن خانلری، عَلَم می کند و تا پنج شماره دوام می آورد. سپس هفته نامه ی –روزنه- را در هفت شماره منتشر می کند و سردبیر چپ مجله ی خواندنیها می شود.

می توان این ادعا را داشت که هیچکس مانند شاملو از محضر نیما درس نیاموخته است. جالب اینجاست که شخصیت جستجوگر شاملو، علاوه بر درس آموزی از ساختار و شیوه ی بدیع شعر نو موجب شد تا نوشته های خام خود را به نام مجموعه ی –آهنگ های فراموش شده- در سال 1326 به چاپ برساند. این مجموعه که شامل قصه و شعر و یادداشت و ترجمه است در 176 صفحه منتشر می شود و ناشر آن ابراهیم دیلمقانیان است.

اشعار این مجموعه که از سرایش در سال 1320 آغاز می شود از تاثیرپذیری شاعرانی مانند حمیدی شیرازی ، شهریار و ... شروع می شود و آخرین شعر با تقدیم به نیما یوشیج خاتمه می یابد.

درخت کجی هست در باغ من

که از اره و تیشه باکیش نیست

نه از باد و توفان گزندیش هست

نه از برف و بارانش اندیشه ای ست

 

درختی ست خشکیده و زشت و کج

که از تربیت هیچ نابرده بوی

بسی باغ من دلگشا بود و خوب

گر این شاخه ی کج نبود اندر اوی

 

چنان است این شاخه در باغ من

که زخمی به رخساره ی گلرخان

و یا نقشی از چهره ای هولناک

به قاب طلای جواهرنشان

 

دریغا، دریغا که این شاخ کج

همه منظر باغ را کرده زشت

بسی زشت تر زانکه آید به کار

به کاخی ز مرمر، یکی پاره خشت

 

چه ها کردم از جاش تا برکنم

همه بی اثر ماند تدبیرهام

به کارش زدم خیره نیرنگ ها

به سنگ آمد اما همه تیرهام

 

به سگ ماند این شاخه ی کج، که چون

کنی راست دُمِّ ورا، لج کند

به چوبش ببندی و قیدش نهی

چو بگشایی اش باز دُم کج کند

 

به بوجهل می ماند این شاخ کج

کزو مرمرا هیچ تدبیر نیست

گر او شاخ باشد، تبر تربیت

تبر را بر او هیچ تاثیر نیست.

قلهک، 14 فروردین 1326ه ش

شاملو معترف است که این کتاب، شامل نوشته هایی است که می بایست سوزانده شود و دور ریختنی ست و تومار شعر و نثر دشمن همزادش را با جمع آوری کتاب می بندد و در –سرود مردی که خودش را کشته است- به این قتل اعتراف می نماید.

نه آبش دادم

نه دعایی خواندم

خنجر به گلویش نهادم

و در احتضاری طولانی

او را کشتم

 

به او گفتم:

((به زبان دشمن سخن می گویی!))

و او را

کشتم! (سرود مردی که خودش را کشته است-شاملو)

شاملو، شعر و دید شاعرانه اش را مدیون نیما می داند و می گوید: نیما منو به این راه کشوند. یعنی نیما به من نشون داد که شعر چیه واقعاً. و شعر واقعی اونه. و از اونجا من اصلاً کار شعری ام رو شروع کردم. ... نیما منو گرفت و کشید به طرف شعر. ... من ناقوس اینو خوندم.

در 14 خرداد ماه سال 1330 نیما یوشیج با نوشتن یادداشتی برای شاملو و هدیه ی جلدی از کتاب افسانه، از او قدردانی می کند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــ

طهران

14 خرداد 1330

به احمد شاملو

عزیزِ من ، این چند کلمه را برای این می نویسم که این یک جلد ((افسانه)) از من، در پیشِ شما یادگاری باشد. شما واردترین کسی به کارِ من و روحیه ی من هستید و با جرأتی که التهاب و قدرتِ رویت لازم دارد، وارِدید. اشعارِ شما، گرم و جاندار است و همین علتش وارد بودنِ شماست که پِی برده اید در چه حال و موقعیت و خصوصی برای هر قطعه شعر، من دست به کار می زنم. مخصوصاً چند سطر که در مقدمه، راجع به زندگیِ خصوصیِ من نوشته اید، به من کِیف می دهد. شما خوب دریافته اید که من از رنج های متناوبی که به زندگانیِ شخصیِ خودِ من چسبیده است، چطور حرف نمی زنم. بدونِ این که خود را با مردم اشتباه کرده، خود را گم کرده باشم و در جهنّمِ فراموشیِ خطرناکی بسوزم. فقط تفاوتِ بعضی آدم ها با آدم های دیگر، همین استیلای نهانی است. به همان اندازه که اشتباهِ مردم، در موردِ قضاوت در اشعارِ من، به من کِیف می دهد، از آن کِیف می برم.

از قضاوتِ هیچ کس در خصوصِ اشعارِ من، نگران نباشید. اگر زبانِ مخصوص در اشعارِ من هست، اگر طبقه ی جوانِ ما، چنان با زبانِ من حرف می زنند که خودشان نمی دانند و اگر در کارِ شعرسازی حرمتی داده باشم، همه از فرمانی هستند که به دردِ زخمِ من نمی خورند. یعنی حرفِ کسی، باری از روی دوشی برنمی دارد. من همین قدر باید از عنایتی که جوانان نسبت به کارِ من دارند، متشکر باشم. اگر اشتباه کرده یا نکرده اند، قدرِ مسلّم تر اشتباه اینکه شخصِ خودِ من در راه و رسمِ خود شک بیاورم.

چون که این نیست و کارِ من از هیکلِ خودم در پیشِ چشمم روشن تر است. همانطور تصور کنید که من در پشتِ سنگرِ خود جا کرده ام، در این حال هر وقت تیری به هدف پرتاب می کنم از کارِ خودم بیشتر خنده ام می گیرد که از تک و تابِ مردم. به نظرم می آید که در سوراخِ مورچه ها آب می ریزم و تفاوتِ من با مردم در این است که مردم در باره ی من فکر می کنند، اما من اینطور زندگی می کنم و همه چیز در زندگی است. آیا کافی نیست که من آدمِ راهِ خودم باشم، نه آدمی که هر روزِ صبح از عقبِ یکی می رود؟

راجع به انسانیتِ بزرگتری فکر کنید. پیوستگیِ خود را با آن، در راهِ فهمِ صحیحِ آن چیزهایی که مربوط به اساسِ آن است. آشنا شدن، انتخابِ راه و موضوع ومجالِ جولانِ بیشتر که اغلب نمی دانند از کجا ممکن است برای افکارشان فراهم آید، از این راه است. پس از آن واردترین کسی به زندگیِ مردم و خوب و بدِ افکارشان شما خواهید بود. نیما یوشیج

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ-

در همین سال 1330 است که شاملو (ا.صبح ) شعر بلند 23 و مجموعه ی اشعار قطع نامه را به چاپ می رساند.

نیما یوشیج در سال 1332 در نامه ای دیگر به احمد شاملو به نقد اشعارش می پردازد. البته دانسته نیست که آیا باید این نوشته را نامه نامید و برایش فرستاده شده است، یا اینکه نظراتش را به صورت مکتوب به شاگردش داده است. باید شاملو در این سال هم در تهران بوده و با نیما ارتباط داشته باشد و در ماههای پایانی سال است که توسط فرمانداری نظامی دستگیر و زندانی می شود.

به احتمال فراوان شاملو شعرهایش را برای نیما می خوانده و از نظراتش بهره مند می شده است.

اشعاری که شاملو تا سال 1332 سروده است عبارتند از:

 

سال 1326- سمفونی تاریک (چاپ کتاب آهنگ های فراموش شده)

سال 1327- بازگشت – در رزم زنده گی – مرد مجسمه – کبود – مرغ دریا

سال 1328- بهار خاموش – غبار – انتظار – خفاش شب – دیوارها

سال 1329- (شاملو معتقد است که در این سال اولین شعر -خودم- را نوشتم) – از شاعری به سربازی – برای خون وماتیک – مرغ باران - تا شکوفه ی سرخ یک پیراهن - قصیده برای انسان ماه بهمن – بیمار – طرح – رکسانا

سال 1330- 23 – سرود مردی که خودش را کشته است – سرود بزرگ – مرثیه – رانده – سفر – گل کو – صبر تلخ – از زخم قلب آمان جان(آبایی) – بادها – نمی رقصانمت چون دودی آبی رنگ – سرگذشت – پیوند – برای شما که عشق تان زنده گی ست – با سماجت یک الماس – غزل بزرگ

سال 1331 – ساعت اعدام – مرغ باران – شبانه – حریق سرد – آواز شبانه برای کوچه ها – غزل آخرین انزوا – چشمان تاریک – حرف آخر

سال 1332- مه – بودن – شبانه (2 شعر) – پریا -

در این سالها شاملو تحت تاثیر مستقیم نیما قرار دارد و می گوید: نیما طرحی نو ارائه کرد. از شاگردان او یکیش که بنده باشم مدتی چنان به تقلید او پرداختم که طرح و زبان و دیدم را هم از او گرفته بودم.

رکسانا شعر مشهور سال 1329 است. رکسانا را نیما به شاملو داد و در این شعر دستکاری هایی کرده است. این شعر در کتاب هوای تازه در سال 1326 به چاپ رسید. شعر مرغ باران و برخی شعرهای دیگر این ایام هم به اعتراف شاملو تحت تاثیر نیما بود.

از متن نامه ی نیما برمی‌آید که او بی توجه و یا بی خبر از کتاب 23 و قطع نامه، به نقد اشعار شاملو پرداخته است چرا که از اشعاری نام می برد که در مجموعه ی آن زمان شاملو به چاپ نرسیده بود (از شاعری به سربازی) و در مجموعه ی اشعار فعلی شاملو هم شعرهایی با نام (ویران سرایی در زراسب و صبح می آید) به دست نیامده است. شاید شاملو نام این اشعار را تغییر داده است.

نیما در این نامه، شاملو را از هیجان و شتاب گرفتن در دوری از شعر موزونِ مردم پسند و عدول از وزن، هشدار می دهد. نیما معتقد است که در تغییر باید از حیثِ کلمات، شکل، وضعِ تعبیر، جمله بندی و خصوصیاتِ زبان و همه چیز، با مردم به کنار بیائیم و این نظریه با تفکر و روحیه ی توفانی و جستجوگر شاملو که فریدون رهنما را یافته بود، سازگار نبود. رهنما افق های دیگری از ادبیات جهان را در منظرش قرار داده بود و با مقدمه نویسیِ نقادانه و غیرمعمول بر قطع نامه، موجب تیرگی روابط نیمای زودرنج با شاملو شد. آشنایی شاملو با زبان های دیگر نظیر ترکی، آلمانی و روسی خود بختی بود تا با هارمونیِ کلماتِ دیگر زبان ها آشنا شود و نیمای گوشه نشین به جز آشنایی با زبان فرانسه ای که در مدسه ی سن لویی آموخته بود، به دلایل مختلف از این شرایط و شانس بی بهره بود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تجریش

1332

به احمد شاملو

وقتی که بنفشه را با گلِ سرخ برانداز می کنند، ممکن است این نظریه میان بیاید: چرا بنفشه اینقدر کبود است. حال آنکه این عیبی برای بنفشه نیست.

نظیرِ همین چرا در زمان ما، با برانداز کردنِ شعرهای قدیم به همپای شعرِ امروز به میان می آید. در دیوانِ شعرِ شما، چرا قطعه ی (حرفِ آخر) وزن ندارد. در صورتی که قطعه بسیار گویاست. چرا در (از شاعری به سربازی)، مصراع ها قد و نیم قد شده اند. در صورتی که این کار، بنا به ضرورتی شده است، چرا در این قطعات. اینطور تعبیرات و تشبیهات را زمان عوض می کند.

سخن فقط در سرِ اینکه تعبیرات و تشبیهات، از روی زندگانی و خصوصیاتِ زمانِ ما و سلیقه های ما باشد یا نه، نیست. کلمه ی (چرا)، برخورد به مشکلاتی است که به زبانِ تحویل گیرندگانِ شعر می آید. گفته اند که: ترکِ عادت موجبِ مرض است. ما نمی گوئیم چه بسا مرض هایی که پیش از عادت، وجود دارند. ملتِ ما با عادات و سلیقه های دیگر، زیست می کند. زحمتِ کنجکاوی به خود نمی دهند (دولت آنست که بی خونِ دل آید به کنار) ما فقط حقِّ آن را داریم که بگوئیم: آنها به یاد نمی آورند نثرهای منظوم و زیبای قدما را، مخلوط های نظم و نثر آنها را که گلستان شاهکارِ آنهاست. گلستان مربوط به قرنِ هفتم است نه امروز. اگر کسی امروز به آن شیوه کار کند امکان پذیر است، ولی همین که جملات را در زیرِ هم نوشت و زبان را ساده تر گرفت، بطوریکه نمودی پیکره ی یک قطعه شعرِ منظوم را پیدا کرد، ادبیات از دست رفته است! غالباً بحث در انفصال و اتّصالِ کلمات و جملات است، نه در سرِ وضعِ جملات و کلمات و جملاتِ دیگر. چه بنابر قواعدِ وزن یا جمله بندی قدیم باشد چه بالعکس.

ظاهرِ امر اینست که مردم از مطالبِ روزمره و بی مزه و اعلاناتی که امروز به عنوانِ شعر در مطبوعاتِ ما جا برای مطالبِ لازم نگذاشته اند، عصبانی هستند. تماشای این منظره، شک نیست که سنگین تمام می شود. به آسانی نمی توان پیکاسوی شعر شد یا از پیکاسوی شعرِ امروز پیشی گرفت. فقط به آسانی وضعیتِ شعرگوییِ امروز مسابقه ای می شود که موضوعِ آن معلوم نیست. ولی باطنِ امر این است که مردم به صورت و ظاهر، علاقه ی مفرطی دارند. در هر مورد هم عیب نیست. از جهتی هنر به مصرفِ همین منظور می رسد. هنر کاری صورت نمی دهد جز اینکه واقعیت هایی را صریحاً یا با کنایه، با خود جانِ وجود و نیروی نفوذ بخشیده باشد. این کار ممکن است با نبودِ وزن و قافیه هم انجام گیرد. بعضی از علما، (سکاکی)و دیگران، وزن و قافیه را عارضِ بر شعر تعریف کرده اند. یکی از مولّفین می گوید: (و کان شعرالعرب کالخبر المنثور-المسنطرف) ولی (23 تیر) از این صورت هم تجاوز کرده است. (23 تیر) یک قطعه شعرِ موزون نیست، کاملاً با اسلوبِ بیانِ آن متفاوت است. با وجودِ این، در فارسی مَثَلی است (هیچ نَده را با هیچ نَسِتان کاری نیست). طلبِ خورده های وزن را از این راه می توانید با مردم پاک کنید. هر کس اختیارِ حرف زدنش را دارد. ما در این جا تعزیه نگرفته ایم که قهرمانانِ واقعه، همه شان منظوم با هم حرف بزنند. فقط مردم قبول نمی کنند و وزن می خواهند. این طلبکارها، سماجتِ خود را از دست نمی دهند. کِتمان نباید کرد و ما می دانیم که مقصود از وزن، بهترِ متشکّل ساختن است. اما در خصوصِ اوزانِ آزاد از قیدهای عروضی، که در افاعیلِ عروضی و بحورِ آن تصرف می کند، هم مردم حرف دارند. مردم با زیبایی های اوزانِ آزاد هم که به تناسبِ معنی بوجود می آیند، آشنایی ندارند. رنج می برند. ناراحت می شوند از این چند مصراع:

کشتی نشسته به دریای شب مرا

وز بندرِ نجات، چراغِ امیدِ صبح

سوسو نمی زند

(خفاشِ شب)

علتِ آن، وضعِ تعبیری است که این اوزان را ایجاب کرده است. شما کاملاً با من تماس داشته، همه چیز را می دانید. مردم با این وضعِ تعبیر هم خو نگرفته اند . غالبِ این متجدّدین نمی دانند، شعر از چه راه با وضع و کیفیتِ تازه به وجود می آید و ترکیبی بکلّی بجز ترکیب های شعریِ کلاسیک را به وجود می آورد.

مع الوصف در این شعرهای آزاد، وزن هست. وزن، صدای احساسات و اندیشه های ماست. مردم با صدا زودتر به ما نزدیکی می گیرند. من خودم با زحمتِ کم و بیش، و گاهی به آسانی به موضوع های شعرِ خودم که دیده اید، چه بسا اول نثرِ آن را نوشته ام، وزن می دهم. با وجود این بسیاری از قطعاتِ شعرِ من، آزمایش هایی بوده است. من همه ی قطعاتِ شعریِ خودم را نمی پسندم. مردم حق دارند. شعر، افسون است. اما یک افسونِ خیرخواهانه. باید از حیثِ کلمات، شکل، وضعِ تعبیر، جمله بندی و خصوصیاتِ زبان و همه چیز، با مردم به کنار بیائیم. شعر باید مردم را از خود گریزان نکرده ، اول رو به خود بیاورد. بعداً مطالبی را به آنها برساند. ولی آیا در شعر، زندگی وجود ندارد؟ زندگی را به خرجِ عادت باید گذاشت یا عادت را به خرجِ زندگی. همه ی مشکلات، از این جا به وجود می آید. عاداتِ مردم، آناً عوض نمی شود. طرزِ تشخیص های مردم، با طرزِ تشخیص های ما فاصله گذاری می کند. این فاصله را هنرمند، تا اندازه ی تناقض باید کوتاه کند.

آنچه شایانِ ملاحظه است، این است: گوینده ی شعر چه یافته است. برای کدام هدف و چطور بیان می کند. شکل واسطه است. وزن، زبان، کلمات و همه چیز واسطه اند. گوینده ی شعر باید ابتکارِ خود را برای پیدا کردنِ قالبِ هر چه اصیل تر بدست بگیرد (خواه برای عده ی معدودی و خواه برای عده ی بیشتری) اصیل ترین قالب ها برای مفاهیمِ شعریِ ما، سازگارترین قالبی است که همان مفاهیم، به تفاوتِ خود درخواست می کنند. این سازش با امکانِ عمل و برخوردهای درستِ سازند، با شدنی ها و سنّت هایی که رد نشده اند، به وجود می آید . اثر و رسوخِ گفته های خود را، گوینده در این ضمن است که از دست داده یا نداده است.

در (تا شکوفه ی سرخ یک پیراهن) شما به بسیاری از رموز واقف هستید. قطعه ی (تا شکوفه ی سرخ یک پیراهن)، از بهترین قطعاتِ شاعرانه ی شما در ظرفِ این چند سالِ اخیر است. این قدرتِ حماسی را در هر جا بکار برده اید، قدرتِ نفوذِ شعر را بحدِّ اعلا بالا برده اید. احساسات را در هیچگونه لباسی نمی توان با نظرِ تحقیر، برآورد کرد. زیرا زندگی است و شعرِ خوب، باید حاکی از زندگی باشد. شعرِ خوبتر آن است که این حکایت را با جانِ تَر بیان می کند. چنانکه ما هم همین قصد را داریم. در قطعه ی (سرودِ مردی که خودش را کشته است) با تمایلاتی نسبت به زندگیِ خود و مردم، به این قطعه ارزش داده اید.

ولی من ناگفته نمی گذارم: این نظرِ من است و شما برای من نگفته اید. در من شاید قدرتی هست که می توانم از دریچه ی چشمِ همه ی کَسان ببینم. من بسیاری از شعرهای قدیم را هم دوست دارم، فقط نمی توانم بگویم که همه ی مردم هم می پسندند. زیرا من می توانم آفریننده ی شعر باشم نه آفریننده ی طبایعِ مردم .

ما با طبایعِ مردم نزدیکی می گیریم، زیرا طبیعتِ ما هم از طبیعتِ آنها جدا نیست. ما راه های جداگانه را شناخته ایم. این شناسایی است که ما را به مردم نزدیک می کند و یا از آنها دور می دارد. مخصوصاً هنرِ شعریِ امروز ، باید در این دقیق باشد. این قطعات را نمی توان به حسابِ کلامِ موزون، بخرج مردم گذاشت. برای عملی بودن هر کاری باید نوبت گرفت.

بی حوصلگیِ شما باعث شده است که در (ویران سرایی در زراسب)، که نمی دانم در جزوِ این قطعات هست یا نه، شما از بعضی نکاتِ عملی چشم پوشیده اید. کمبودی که در این قطعه وجود دارد ، از نظر کار ، توصیفی و عینی است، مع الوصف شاید این قطعه بواسطه وزنی که دارد مطبوعِ طبعِ مردم باشد . وقتی بی اعتنا به مردم تحویل بدهیم، مردم هم بی اعتنا می پذیرند. با احتیاط و بتدریج، با مردم باید نزدیکی گرفت . دَمبِدَم از شکلی به شکلی رفتن، نباید مقصودِ ما باشد. چون ما برای مردم می آفرینیم. شکل و بیان و غیر آن ، واسطه ی نفوذ در مردم باید برآورد شوند. همین که شکل و وضعِ بیان، منظورِ ما را تا اندازه ای عملی و برآورد ساخت و در عوض، نفوذ و رسوخِ خود را از دست نداد، کافی است و زیباست. خود من تقریباً آدمِ قانع و در عینِ حال خیلی دیرپسند هستم. در کارهای شعریِ خود زیاد زد و وازد کرده، وسواسِ خود را از دست نمی دهم . شاید علتِ رسوخِ من که پُر دور نیست، بتِ تنومندی مردم از من بسازند، همین قناعت و در عوض سربراه بودنِ من و یک مقدارِ مختصر ناتویی داشتن باشد. رو به آن شهرِ آشنایی، با خیلی حساب ها و مداراها باید جلو رفت . زورِ استدلال و نظر و سر گذشته های هنریِ دنیا، که چه شده است، درمانی برای زخم نمی گذارد . این استدلال ها و نظرها، بی انتها هستند. حال آنکه شعر شکل گرفته است و شکلِ انتها است. در شعرهای خودِ من هم، تکّه هایی وجود دارد که هم مردم و هم خودم را ناراحت نگاه می دارد. اما وقتی که قطعه ای از آن را مردم با راحتی پذیرفته اند، خودِ من چندان راحت نیستم. فکر می کنم چطور شده است. با این کاوش است که من چشم از راحتی ها و ناراحتی ها پوشیده، در تمامِ مراحلِ آزمایشِ خود، در مدتِ این سی و چند سال همیشه راه های امکان پذیر و شدنی را در تفحّص بوده ام. من می گویم، می خواهم پیش بروم، اما صدای مردم را در راه بشنوم.

شما در (صبح می آید) تا یک مقدار از خود دوری گرفته اید، تا اینکه به مردم نزدیک شده اید. در سطورِ اول این قطعه، فراموش نکنید که وضعِ تغییراتِ قدما، سایه می زند. ولی عیب و نقصانِ شعرِ شما نمی شود. دانسته اید با مردم چطور برخورد کنید ولو اینکه خودِ شما ندانسته باشید، که می دانید بهمان اندازه که بعکس در (حرفِ آخر) و اولِ حرفِ دیوانِ شعرتان از مردم، که زیاد از آنها عصبانی هستید، جدا شده اید.

عمده این است که چطور تجسّم بدهید، چطور نفوذ کنید. وقتی که این هر دو بود، سراینده ی شعر کاملاً کارش را از روی میزان انجام داده است. خواه با وزن، خواه با صحّتِ کلمات. خواه با هر وسیله که هست، نظرِ خود را انجام نداده، نظرِ چند نفر به سراغ او نمی آید. نظرِ عده ی زیادی انجام گرفته و نظرِ عده ی زیادی به همپای گفته های اوست. برای رسیدن به این منظور، فقط صبر و حوصله لازم است.

تجریش ـ نیما یوشیج

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شاملو در مصاحبه ی سال های بعد می گوید: کسی را نداشتم که راه و چاهی نشانم بدهد و در نتیجه سالهایم بیهوده تلف شد. از ده سالگی می نوشتم ولی موقعی که اولین شعر (خودم) را نوشتم (سال 1329) بیست و پنج ساله بودم. پانزده سال تمام از دستم رفته بود. ... رو کلمه ی ((خودم)) تکیه کردم. چون کشف ((خود)) برای من کم و بیش از این سال شروع می شود و تا 1336 (سال چاپ هوای تازه) هشت سال به تجربه ی سخت کوشانه می گذرد. یا بهتر بگویم ریاضت کشانه. تجربه ای که در نهایت امر هم، مجبور بودم خودم تنها به شکست یا توفیقش رای بدهم. ... اما پیش از همه ی این ها و مهم تر از همه ی این ها{تجربه های نقاشی و موسیقی و غیره} نفسِ بینشِ شاعرانه بود. نفسِ منطق شعری بود که تا پیش از آن نزد ما شناخته نبود. نخست نیما آن را به ما آموخت و آن گاه شعر غرب، جنبه های مختلف آن را با همه ی وسعت بهت انگیزش پیش چشم ما به نمایش گذاشت. بدون نیما این تجربه برای ما میسر نبود. پنجره ی اصلی را نیما به روی ما گشود و از این پنجره بود که توانستیم دریابیم گستره ی وسیع این اقیانوس تا کجاها است، و نرگش چشم و لعلِ لب چه چاله ی قدم شکنی بود بر سر راه شاعران. ... من منکر نقائص، منکر تاثیرپذیری های شدید دوره ای که گمان می کنم در خود من با هوای تازه به پایان می رسد نیستم. ولی فراگرفتن و تجربه چیزی است و تقلید صرف، چیز دیگر.

در اواخر 1327 ... به این نتیجه رسیدم که مشکل اساسی شعر ما به هیچ وجه مشکل وزن عروضی نیست و شکستن قیدِ به ظاهر دست و پاگیرِ تساوی طولی مصرع ها هم دردی درمان می کند. به طور نمونه می توان پذیرفت که یکی از درخشان ترین آثار نیمای بزرگ، قطعه ی فوق العاده زیبای – داستانی نه تازه – است که ... به تمامی در بحر عروضی و قافیه بندی کلاسیک است و این قالب نه فقط خللی در محتوای اثر ایجاد نکرده بل که یاری قافیه ها عامل مهم استحکام آن هم شده است. در صورتی که تقّید به وزن (آن هم وزن آزاد نیمایی) و کوشش برای دست یافتن به قافیه (آن هم قافیه ای از آن گونه که نیما پیشنهاد می کند) از –مانلی- و-خانه ی سریویلی-قطعاتی ساخته است که نیما قطره ای از دریای حرمتش را مدیون سرودن آن ها نیست.

چاپ کتاب قطع نامه علاوه بر قطع ارتباط با شاملوی آهنگ های فراموش شده، موجب فاصله گرفتن نیما از ا.صبح می شود و نیما این تغییر و بریدن از وزن و عروض نو را دهن کجیِ به خود، معنا می کند. او همان گونه که از دیگر دوستانش در طول زندگی فاصله می گیرد، از شاملو هم دلگیر می شود. اما شاملو تا پایان عمر خودرا نسبت به او مدیون می داند و مانند دیگر شاعران، نسبت به نیما دهن کجی نمی نماید. نیمای راه گشاینده خود دلیلی برای تحول و تغییر بود و شاملو در باره چگونگی چاپ کتاب قطع نامه می گوید که: خط کشیدن بر عروض قدیم و جدید عملاً حاصلِ درس بزرگی بود که من از کارهای خود نیما گرفتم ولی او حاضر به تجدیدنظر نبود که هیچ، آن را مستقیماً دهن کجی به خود تلقی می کرد و با انتشار قطع نامه هم به کلی از من کنار کشید و هر بار که به خدمتش رفتم با سردی بیشتر مرا پذیرفت و هرگز حاضر نشد توضیحات مرا بشنود. شاید هم حق داشت. فریدون رهنما نمی بایست در مقدمه آن دفتر، دلِ او را با آن قضاوتِ خشک به درد آورد.

فریدون رهنما (چوبین) در مقدمه ای که برای قطع نامه می نویسد بسیار صریح و زودهنگام می گوید که: ریتم اشعار صبح را با ریتم اشعار اسپانیولی و آمریکای لاتینی بعد از لورکا می شود مقایسه کرد. دنیای پر از اشکال و تصاویر نابرابر نیما یوشیج که نتیجه ی خشکی (در بهترین آثارش) به دهان مان می برد، با احساسات از بند رسته ی صبح، به راه افتاده اند و ما را به نقاط عمیق درد پاشیده شده هدایت می کنند.

شاملو در باره ی این مقدمه می نویسد که: رهنما با خواهش من هم زیر بار حذف آن جمله نرفت. گفت نیما منطقی تر از آن است که از قضاوت کسی برنجد وانگهی این سلیقه ی شخص من است و قرار نیست قوانین اخلاقی حاکم بر روابط تو و نیما در آن دخالت داده شود. به نظرم جایی توضیح داده ام که هزینه ی چاپ قطع نامه را او تقبل کرده بود.

ذهن و زبان انتقادی فریدون رهنما نسبت به شعر و شعر نیما سرشار از نگاهی گسترده تر بود و در مقدمه ی قطع نامه هم از حضور و نگاه شاعران معاصر جهان مانند ناظم حکمت، کریستو بوتف، روبر، روبر دسنوس، پل آلوار، ویلیام بلیک، آراگون، بودلر، والری، مالارمه، تریستان تزارا، سن پل رو، دسنوس، ماکس ژاکوب، بنژامن فندان، پی یر ونیک، پی یر مورانژ، مایاکوفسکی، لورکا، نرودا، والت ویتمن، لنگستون هیوز، نزوال، نیکلاس گوی لن، آموریم، ایواشکه ویچ و کاسترو آل وس بهره می جوید.

رهنما در حمایتی که از شاملو نمود، هیچگاه مانند دیگر شاعران، به نیما توهینی روا نداشت و در رثای او نوشته است که: شاعر بود. زنده بود. ... او از آنِ مرزها نبود. از آنِ هستی بود. ... نیما یوشیج در راه گذشتگان ما سنگین قدم برمی داشت. و روزی که حجاب ها برداشته شود، ارزش او نمایان تر خواهد شد. ...

بعدها هم در مصاحبه ای گفته بود که: هنوز هم کم و بیش این اعتقاد را دارم – بیش ترِ آن کسانی که در آن زمان دست در کار هنر بودند، نه در فرهنگ این سرزمین جوینده بودند نه در فرهنگ جهان. بجز تنی چند، جز هدایت و نیما.

فریدون رهنما، شاعر و سینماگری بود که در اواخر دهه ی بیست با کوله باری از دانش نو و اشتیاق سوزان به آموزش، از فرانسه به ایران بازگشت. نگاه شاملوی جوان را تغییر داد و با همان شور و شوق، به ترجمه ی شعر مدرن اروپا و گفت و گو با شاعران جوان همت گماشت. فریدون رهنما به قول شاملو گنجینه ای بی انتها بود از شعر اروپا. او شعر معاصر دنیا را خوب می شناخت و این آگاهی، غنیمتی برای شاعران جوان بود، بویژه در اواخر نیمه دوم دهه سی که حجم عظیمی از مطالب نشریات جدی را شعر و نقد اروپایی تشکیل می داد. پل آلوار در باره ی او می گوید: فریدون رهنما که با صدای بلند می خواند در آوازهای نجیب و بلندپایه اش.

دید انتقادی شاملو نسبت به خود و حضور مستمر در عرصه ی مطبوعات و تماس با شاعران و نویسندگان، او را به جوینده ای سیری ناپذیر بدل کرد.

شاملو در باره ی این اشتیاق و میل به دانایی می گوید: من برای پیشرفت در کارم نیاز به مطالعه و خودآموزی داشتم و احدالناسی نبود که این را به من گوشزد کند. خیال می کردم همان از کیسه خوردن کافی است. حتا آشنایی و حضور در محضر نیما هم آن قدر که مجالست با فریدون رهنما کارساز افتاد، خیری برای من نداشت. ناسپاسی نمی کنم. من از نیما بسیار چیزها آموختم و توانستم یکی از شاگردان خوبش بشوم و درس هایش را بیاموزم. اما من تا در کنار نیما بودم فقط تقلید از او می کردم و تنها با شناختن فریدون بود که همه چیز از بیخ و بن تغییر کرد. پیش از هر چیز، چنان افقی به روی من گشوده شد که توانستم جای واقعی خودم را انتخاب کنم و خودم را در موقعیت بشناسم. چیزی که تا شناسایی نشود هر کوششی را عقیم می گذارد. و دیگر این که دانستم ما به چه وضع فلاکت باری از تجربه های دنیا بی خبر مانده ایم و برای رسیدن به سطح جهانی چه مجاهده یی باید بکنیم.

شاملو خود را مدیون نیما می داند، چرا که کاشف استعداد پنهانش بود. در مصاحبه ای می گوید که: قبل از اینکه نیما دریچه ی شعر رو به روی من باز بکنه من اصلاً از شعر متنفر بودم.

بامداد صبح گشا در شناسایی نیمای گوشه نشین بسیار موثر بود. م. آزاد (محمود مشرف آزاد تهرانی) در باره شاملو و تلاشش در معرفی نیما می گوید: اول از همه، او نیما را شناخته بود و به نیما خدمت کرده بود و بهترین پیرو نیما بود و هست، مگر وقتی می خواست فراری بشود، و هم او حلقه ی بین نیما و نسل جدید شد.

م، آزاد می گوید: فکر می کنم اگر همّتِ جلالِ آل احمد و احمدِ شاملو در شناساندنِ شعرِ نیما نبود، در هیاهویِ سیاستِ آن روزگار، چگونه قادر بودیم نیما را بشناسیم. من نیما را با نوشته ها و تحلیل های احمدِ شاملو شناختم، از مجله ی علمی تا روزن. شاملو هر نشریه را با نام و شعرِ نیما می آراست و با تحلیل های ساده و روشن گر، خواننده ی ناآشنا را با شعرِ نیما، اُخت و آشنا می کرد.

شاملو با آنکه نیما را نسبت به خود بی اعتنا می دید، معرفی شعر و هنر نیما را وظیفه ی خود می دانست و این تلاش در آثار ژورنالیستی و مصاحبه هایش آشکار است. گویا شاملو هیچگاه از نیما بی خبر نبود. بطور مثال در سال 1335 نیما می نویسد که جُنگی را که توسط شاملو سردبیری شده بود، توسط اخوان ثالث به او رساند.

مرگ نابهنگام نیما برای شاملو بسیار تاسف بار بود و او خود را موظف به حضور می دانست و در مراسم تدفین او حضور داشت و از هیچ تلاشی فروگذاری نکرد. احمدرضا احمدی می گوید که: وقتی نیما مُرد، برای تشییع جنازه پنچ نفر بودیم. احمد شاملو، هوشنگ ابتهاج، سیاوش کسرایی، من و همشاگردی ام که آن موقع، محصل بودیم.

هنرمند نامدار و پدر عکاسی نوین ایران، هادی شفائیه در باره ی درگذشت نیما و چگونگی باخبر شدنش می نویسد:

اوایلِ زمستان بود (سال 1338) و روزها خیلی کوتاه. ساعتِ ششِ بعدازظهر، هوا کاملاً تاریک شده و شب فرا رسیده بود. بارانِ ریزی می بارید. من در آتلیه ام به امورِ جاری می پرداختم، که زنگِ در به صدا درآمد. وقتی باز کردم، احمد شاملو را با قیافه ای اندوهبار و درهم، روبروی خود دیدم که فقط جمله ای بسیار کوتاه بر زبان راند: ((نیما مرد)). هر دو ساکت و بی حرکت ماندیم. دقیقه ای به درازیِ سال گذشت. آنگاه شاملو لب به سخن گشود و در حالی که بغض گلویش را می فشرد گفت: ((آمدم تا ترا ببرم، آخرین عکسش را بگیری )).

دوربینم را برداشتم و به راه افتادیم. حرفی برای گفتن نداشتیم. تا مسجدی که جنازه به امانت گذاشته شده بود، در سکوتِ مطلق طی شد. باران همچنان می بارید و آسفالتِ خیابان برق می زد. به مسجدی در خیابانِ سعدی، نزدیکِ چهارراه سیدعلی رفتیم. شاملو در آنجا، آهسته از یکی سئوالی کرد و پس از اینکه آن شخص جوابی داد و با انگشت کسی را نشان داد، به سراغِ مردِ میانسالی که عبایی بر دوش داشت رفت و پس از صحبتِ درگوشیِ بسیار کوتاه، چیزی در دستِ آن مرد گذاشت و او ما را به شبستانِ مسجد برد، چراغ روشن کرد و رفت. ... نمی دانم چه مدت در همان حال بودیم. با تصور و تجسّمِ آنچه با کنار رفتنِ پوشش ها نمایان می شد، از انجام کاری که برای آن رفته بودم صرفنظر کردم و بی آنکه کلمه ای بر زبان بیاورم بازوی شاملو را گرفتم، چراغ را خاموش کردم و از آنجا بیرون آمدیم.

دریغم آمد تصویر و تصوّری را که روزی از آن چهره ی جالب و نگاهِ نافذ، برای خود و هم دوست دارانش به وجود آورده بودم برهم بزنم.

احمد شاملو در عرصه ی شعر امروز ایران، خود به نیمایی دیگر تبدیل شد و معتقد بود که باید به انتظار نیمای دیگری بود و می گفت: اگر ما منتظر ظهور یک نیمای دیگر نباشیم امید از تحولِ فرهنگ و ادب را از دست داده ایم. پس باید چارچشمی متوجه (طول) بود. با این وجود نباید فراموش کرد که حرمت کلام نیما برای آینده نیز محفوظ است. ... نیما نقطه ای بود پیشاپیش جامعه، که با سطح فرهنگی جامعه پیکانی نوک تیز می ساخت. ... نیما برایم مظهر حرمت بوده و هست. مردی که در آن روزگارِ سخت، به تنهایی کار می کرد. کاری که از هر کسی برنمی آمد. ... کار اصلی نیما به هم ریختن تساوی طولی مصرع ها نیست. ... اهمیت نیما در این است که فرهنگ شعری ما را بنیان گذاشت. چیزی که پیش از او نداشتیم. او ما را با بینش شاعرانه آشنا کرد. ... نیما در عرصه ی شعر خود هماوردی نداشت و با وجود این هر شعرش حادثه یی حیرت انگیز بود. کاری که به نظر من از ققنوس شروع شد و به شعرهای سال های 29 و 30 او رسید. این شعرها یگانه بود. نیما در خلق آن ها هیچ سرمشقی جز خود نداشت. ... نیما پس از هزار و صد سال به ما آموخت که برخلاف آن چه پیش از آن می پنداشتیم قالب شعر تابع مضمون آن است نه مضمون تابع قالب. ... شعر معاصر ما با نیما آغاز شد و چنان که گفتم با شاگردانش، هر یک به گونه یی و در زمینه یی، بالید و برآمد و به دست جوان ترهای بعدی چهره ی جوان تری یافت.

بر اساس همین نشانه هاست که باید احمد شاملو را بهترین و ممتازترین شاگرد نیما نام نهاد. بامدادی که استادش را به جامعه ی هنری ومردم ایران از طریق مجلات و انتشار نوارهای صوتی شناساند و با درک درست و کامل محضر نیما، ساحتی دیگر از شعر ایران را خلق کرد. از دلخوری ها و دیگر نوشته های نیما درمی گذریم که سالهای پایانی عمرش، سراسر در تشویش و تردید گذشت. آنچه مشخص است پیر یوش نسبت به توللی، جنتی، داریوش، حبیب یغمایی، دکتر محمد معین، رویایی و حتی همسایه اش جلال آل احمد هم بی اعتماد شده بود. شاید نیما بخت آن را نداشت تا با حضور آیدایی امیدبخش، زندگی و شعر خود را باورتر از پیش نماید و بی دغدغه، همه ی هستی خود را مانند شاملو به شعر، آزادی و انسانیت هدیه کند. یاد و راه نیما یوشیج و احمد شاملو هیچگاه از حافظه ملت ایران زدودنی نیست.

 

 

 

محمد عظیمی

مطالب مرتبط