نیما یوشیج

(رودخانه ی) بابل

7 آبان 1307

دفعه ی اول نیست که به تماشای منظره ی قشنگ (رودخانه ی) بابل می آیم. تاکنون بارها با عالیه، به این جا آمده ایم. نو نشسته ایم. شبی که ابرهای سیاه، آسمان را گرفته بود، از ساحلِ آن عبور کردیم. گاوها را که از یک طرف به آن طرفِ دیگر شنا می کردند، تماشا کرده ایم. وقتی که روشنیِ شفق، روی امواجش می تابند، روی تپه ی بلندی ایستاده بودیم. بابل !!!
بی جهت آن را به این اسم نامیدند. شکوه و رفتارِ وحشت آمیزِ طبیعت است. (از) کوه ها و درّه های بلند و سراشیب، گذشته. سنگلاخ های صعب العبور را به عقب گذارده است. به سَرهای بزرگ برخورده. با موانع بسیار جنگیده. بارها غضبناک شده، به خروش آمده است. ملتهب شده، کف بسته است. فاتح نیرومندی است که از میدان های مهیبِ جنگِ خود، بازگشت می کند. کی به آن می گوید بابل؟ پهلوانی است که اکنون از پیمودن راه های دور و درازِ خود، بسیار خُرد و خسته شده.
شعف من، به تماشای منظره ی متین و باوقارِ اوست. ابداً صدا نمی کند. از وقتی آفتاب غروب کرد، در سطحِ امواج آن، خیالات وحشتناکی به وجود آمده است. در بین رمزی به آرام و سکونت دائمیِ خود، یک دفعه به خود می پیچد. مثل اینکه عضوی از اعضای او شکسته شده، آن عضو را با قوّت برداشته، به دور می اندازد. آن وقت هزاران حیواناتِ ناشناس، در قعر آن ملتهب می شوند و به حرکت می آیند. ماهی، سرش را بالا می آوَرَد. ماه، اشعه ی ضعیفش را که احیاناً از زیرِ این ابرها پرتاب می کند، در سطحِ امواجِ آن پهن می شود. (...) سایه های درخت های وحشی که به نظر می آید محضر جانورانی هستند، تمام به سکونتِ این دریای کوچک تسلیم شده. بابلِ آرام و مهیب، از وسطِ آنها می گذرد.
یک خط زرد و سفید، شبیه به خطوطی که برق در آسمان احداث می کند، از شکافِ ابرها پیدا شده. مثل اکلیل، از کل پهلوان «(نامفهوم») خواب آلوده می شود. پس از آن، گاهی ماه از زیرِ ابرهای سیاه، دزدیده به او نگاه می کند. یا در سطح امواجِ آن، روشنیِ ضعیف منفردِ نورِ چراغی پیدا شده که در دوردست ترین، صیّاد، نوی کوچکش را آرام آرام پیش می آورَد. امواج را می شکافد. صدای شکافته شدن آن امواج، مثل خراشی است که به بدنه ی دیوارِ عظیمی داده می شود. ولی این خراش، بهبودی یافته. بابل، سکوت و وقار خود را از دست نمی دهد.
ای رودخانه ی بزرگ! چند قرن است به این طریق می روی! از کجا می آیی! چه اشخاصی که در کنار تو نشسته! تو چه اشخاصی را بی باکانه، به خود غرق ساختی! در دامنه ی آن نواحی که در تاریکی های آن، حرف می زنند. (...) زیر روشنایی ماه، کدام صداها همیشه خاموش شده اند! به من بگو! چه قلب هایی تو را دوست داشتند؟
قدرت های ناشناخته. صفات مرموز. گرداب هایی که به هم می پیچند. همهمه هایی که مجهول هستند. صداهایی که فهمیده نمی شوند. ظلمت هایی که، مرگِ در خود را، آرایش می دهد. اشباحی که حال را، در خود پرورش می دهد. ارواحی که راه را گم کرده اند. آرزوهایی که سرگردان شده اند، تمام در اطرافِ او جولان می دهند. خفتگانی که بیدار نمی شوند. او نیز از سکونت و خوابِ خود بیدار نخواهد شد. اما (…) که تو را نام می برند. آیا تو هم مثل بابل به خواب رفته ای؟ (…)
افسوس! زندگانی حسرت است. فرار از حسرت ها، مجهولی است که به ما نزدیک شده و از ما دور می شوند. این رودخانه نیست، انعکاسِ حسرت های ما است. شبیه به زندگانیِ ما است. در ساحلِ خلوتِ آن بگذارید، زمین در تنگنای خود، شراره های ضعیفش را به طرفِ آسمان پرتاب کند. بانگ طبل و شیپورشان، زمان را خسته سازد. عجله و رفتارِ نخوت آمیزشان، مثل این امواج، وقتی که آشفته می شود، مردم را از پیشِ خود دور بدارد. فضا را از نَفَسِ خود مسموم کنند. آب های جاری و بَساتین خرّم را به خودشان اختصاص دهند. کلبه های سیاهِ فقیران را بکوبند، تا قبّه های زرنگارِ قصر خود را بالا ببرند. پس از آن از کلّه های مظلومین، مناره ی بلند ساخته، به تماشاگاه های خود بالا بروند. تمام این احوال، مثل این امواج، آرامی و سکوت یافته، می گذرند. چیزی که باقی می مانَد، فقط آثارِ حسرت های ماست.


نیما

مطالب مرتبط