نیما یوشیج

قایق

1331

من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی.

با قایقم نشسته به خشکی
فریاد می زنم:
« وامانده در عذابم انداخته است
در راهِ پُر مخافتِ این ساحلِ خراب
و فاصله است آب.
امدادی ای رفیقان با من!»
گل کرده است پوزخندشان اما
بر من،
بر قایقم که نه موزون
بر حرف هایم در چه رَه و رسم
بر التهابم از حد بیرون.

در التهابم از حد بیرون
فریاد برمی آید از من:
« در وقتِ مرگ، که با مرگ
جز بیمِ نیستی و خطر نیست!
هزّالی و جلافت و غوغایِ هست و نیست
سهو است و جز به پاسِ ضرر نیست.»
با سهوِشان
من سهو می خَرم
از حرف های کامْشِکن شان
من درد می بَرم.
خون از درونِ دردم، سرریز می کند.
من آب را چگونه کنم خشک؟
فریاد می زنم.
من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
مقصودِ من ز حرفم، معلوم بر شماست:
یک دست، بی صداست
من، دستِ من، کمک ز دست شما می کند طلب.

فریادِ من شکسته اگر در گلو، وگر
فریادِ من رسا
من از برای خلاصِ خود و شما
فریاد می زنم.
فریاد می زنم!

مطالب مرتبط