نیما یوشیج

کینه یِ شب

دی ماه 1323

شب به ساحل چو نشیند پیِ کین
همه چیز است به غم بنشسته
سر فرو برده به جیب است «کراد»
بر رَه جنگل و کوه از رهِ دور
تکه گویی ز «بقم» بگسسته.

کاج کرده ست غمین بالا، راست
می نشیند به برِ او ساحل
ابری از آن رهِ کوهان برخاست
می شود بر سرِ هر چه حائل.

زرد می گردد روی دریا
باقیِ قرمزیِ روز مَکَد
می نشانند در آن گوشه یِ دور.
……………………………………..
هیکلی نه اما
مثل این است که ژولیده یکی
می گریزد به رَهی از سرما.
می مَکَد قرمزی روز
می مکد.
نیست دیگر سَرِ مویی به رهِ این افقِ گمشده نور
شب، دریده به دو چشم آن مطرود،
در سیاهیِ نگاهش همه غرق
می مکد آبِ دهانش از کین
می نشیند به کمین
بر لبش هست همه
به یکی خُرد ستاره حتی.
هر زمانی نفرین
می مکد روشنی اَش را از دور
به خیالی که ز روز است رمق.

هیس! آهسته
قدم از هر قدمی دارد بیم
به رهِ دهکده، مردی عریان
دست در دستِ یکی طفلِ یتیم.
هیس! آهستهِ شبِ تیره هنوز
می مکد.
زیر دندانِ لجن آلودش
هر چه می بیند خواهد نابودش.
کی ولیکن گوید
از درِ دیگر، این روزِ سپید
در نمی آید؟
شب، کسی یاوه به ره می پوید
شب، عبث کینه به دل می جوید
روز می آید
آنچه می باید رویَد، رویَد
از نَمِ ابر اگر چه سیراب
خنده می بندد در چهره یِ شب.

مطالب مرتبط