نیما یوشیج

امید پلید

اسفند 1319

در ناحیه یِ سَحَر، خروسان
اینگونه به رَغْمِ تیرگی می خوانند:
ـ « آی آمد! صبحِ روشن از در
بگشاده به رنگِ خونِ خود پَر.
سوداگرهای شبْ گریزان.
بر مَرکبِ تیرگی نشسته،
دارند ز راهِ دور می آیند. » ...

از پیکرِ کلِّه بسته دودِ دنیا
آنگه بجهد شراره ها،
از هم بِدَرَند پرده هایی را
که بسته ره نظاره ها،
خوانند بلندتر خروسان:
ـ « آی آمد صبح، خنده بر لب.
بر باد دهِ ستیزه یِ شب.
از هم گُسَلِ فسانه یِ هول،
پیوند نِهِ قطارِ ایّام،
تا بر سرِ این غبارِ جنبنده
بنیانِ دگر کند.
تا در دلِ این ستیزه جو طوفان
طوفانِ دگر کند.
آی آمد صبح! چست و چالاک
با رقصِ لطیفِ قرمزی هاش،
از قلّه یِ کوه های غمناک
از گوشه یِ دشت های بس دور،
آی آمد صبح! تا که از خاک
اندوده یِ تیرگی کند پاک
وآلوده یِ تیرگی بشوید،
آسوده پرنده ای زند پَر.

اِستاده ولیک در نهانی
سوداگرِ شب، به چشمِ گریان
چون مرده یِ جانور ز دُنب آویزان،
در زیرِ شکسته های دیوارش
حیران شده است و نیست
یک لحظه به جایگه قرارش.
آن دَم که به زیرِ دودها پیداست
شکلِ رمه ها،
وز دور، خروسِ پیره زنْ خواناست،
او بیش تر آورد به دل بیم،
این زمزمه ها
کز صبح خبر می آورَد باز،
همچون خبرِ مرگِ عزیزان
او راست به گوش.

او ( آن دلِ حیله جویِ دنیا )
آن هیکلِ پر شتابِ خودبین،
خشکیده بجای خود بسی غمگین
هر لحظه ای از غم است در حالِ دگر.

در زیرِ درخت های بالا رفته
از دودِ بریشم.
در پیشِ هزار سایه، شیدا رفته
افتاده پس آنگهان ز ره گم.
در زیرِ نگین چند روشن
که بر سر دود آب
لغزان شده اند و عکس افکن،
آنگاه سوی موج گشته پرتاب
او جای گزیده تا به هر سو نگرد
وز اَندُه پَر گشادنِ این مرغ
آشفته شده، زبون شده، غصه خورَد.
اما زِ پسِ غبار، کی می گوید
نه برقِ نگاهِ خادعانه ره می جوید؟
کی مدّعی است چشمِ آن بدجوی،
بر چهره یِ تیره رنگ گنداب،
چون بسته نظر،
شیرینی یک شبِ نهان را
تجدید نمی کند؟
او با نظرِ دگر در این کهنه جهان می نگرد،
با شکلِ دگر چو جنبد از جا
در ره گذرد،
زین روی سوارِ تازیانه یِ خود
می باشد.
چون ذرّه دویده در عروقِ دنیای زبون
بس نقطه یِ تیرگی پیِ هم
می چیند.
تا آنکه شبی سیاه رو را
سازد به فریبِ خود سیه تر.
با دَمِ پُر از سمومش آن بیگانه
آلوده یِ خود بدارد آن را.
بر تیرگیِ سَحَر بیاویزد
تا تیرگی از بَرَش
نگریزد.
تا دائمْ این شب، سیه بمانَد
او می مکد از روشنِ صبحِ خندان.
می بلعد هر کجا ببیند
اندیشه یِ مردمی به راهی ست درست.
وندر دلِشان امید می افزاید.
می پاید
می پاید
تا هیچ که بر رهِ معین ناید،
از زیرِ سرشکِ سردِ چِرکَش
بر رهگذران
مانده نگران،
می سنجد روشن و سیه را
می پرورد او به دل
امّیدِ زوالِ صبحگه را.

مطالب مرتبط