نیما یوشیج

مرغ غم

آبان 1317

روی این دیوارِ غم، چون دود رفته بر زِبَر
دائماً بنشسته مرغی، پهن کرده بال و پر
که سرش می جنبد، از بس فکرِ غم دارد به سر.

پنجه هایش سوخته،
زیرِ خاکستر فرو،
خنده ها آموخته،
لیک غم بنیاد او.

هر کجا شاخی ست برجا مانده بی برگ و نوا
دارد این مرغ کِدِر بر رهگذارِ آن صدا.
در هوای تیره یِ وقتِ سحر، سنگین بجا.

او، نوای هر غمش برده از این دنیا بِدَر،
از دلی غمگین در این ویرانه می گیرد خبر.
گه نمی جنباند از رنجی که دارد بال و پر.

هیچ کس او را نمی بیند، نمی داند که چیست.
بر سرِ دیوار این ویرانه جا، فریادِ کیست.
و بجز او هم در این ره، مرغ دیگر راست زیست.

می کشد این هیکلِ غم، از غمی هر لحظه آه.
می کند در تیرگی هایِ نگاهِ من، نگاه.
او مرا در این هوای تیره می جوید به راه.

آهِ سوزان می کشم هر دَم در این ویرانه من.
گوشه بگرفته منم، در بندِ خود، بی دانه من.
شمع چه؟ پروانه چه؟ هر شمع، هر پروانه من.

من به پیچاپیچ این لوس و سمج دیوارها،
بر سر خطّی سیه، چون شب نهاده دست و پا
دست و پایی می زنم چون نیمه جانان، بی صدا.

پس بر این دیوارِ غم، هر جاش بفشرده بِهَم
می کشم تصویرهای زیر، وَ بالای غم
می کشَد هر دَم غمم، من نیز غم را می کشَم.

تا کسی ما را نبیند،
تیرگی های شبی را
که به دلها می نشیند،
می کنم از رنگِ خود وا.

ز انتظار صبح با هم حرف هایی می زنیم.
با غباری زرد گونه، پیله بر تن می تنیم
من به دست، او بانگِ خود، چیزهایی می کَنیم.

مطالب مرتبط