نیما یوشیج

غراب

مهر 1317

وقتِ غروب کز برِ کهسار، آفتاب
با رنگ های زردِ غمش، هست در حجاب
تنها نشسته بر سرِ ساحل، یکی غراب
وز دور، آب ها
همرنگِ آسمان شده اند و یکی بلوط
زرد از خزان،
کرده ست روی پارچه سنگی به سر، سقوط.
زان نقطه های دور
پیداست نقطه یِ سیهی.
این آدمی بود به رَهی،
جویای گوشه ای که ز چشمِ کسان نهان،
با آن کند دَمی غمِ پنهانِ دل بیان.

وقتی که یافت جای نهانی ز روی میل
چشم غراب، خیره از امواجِ مثلِ سیل
بر سوی اوست دوخته بی هیچ اضطراب
کز آن گذَرگَهان
چه چیز می رسد، فرحی هست یا عذاب؟
یک چیز مثل هر چه که دیده ست، دیده است.
خطّی به چشمِ اوست که در ره کشیده است.
بنیادهای سوخته از دور
ابری به روی ساحلِ مهجور.

هر دو به هم نگاه، در این لحظه می کنند
سر سوی هم ز ناحیه یِ دور می کشند
این شکل، یک غراب و سیاهی
وان، آدمی، هر آنچه که خواهی،
چون مایه یِ غم است به چشمش، غراب و زشت
عنوان او حکایتِ غم، رهزنِ بهشت.
بنشسته است تا که به غم، غم فزاید او
بر آستانِ غم به خیالی درآید او.
در، از غمی به رویِ خلایق گشاید او.
ویران کند سراچه یِ آن فکرها که هست.
فریاد می زند به لب از دور: ای غراب!
لیکن غراب
فارغ ز خشک و تر
بسته بر او نظر
بنشسته سرد و بی حرکت، آنچنان بجای
وآن موج ها، عبوس می آیند و می روند.
چیزی نهفته است.
یک چیز می جَوَند.

مطالب مرتبط