نیما یوشیج

اندر طلب سخن و چگونگی آن


نیک باید بکار سنجیدن 
اندکی هم به خویشتن دیدن

اندرین پرده، زیر و بالا کن 
 سخنی نامدم، نه نو، نه کهن

از سرایت که در جهان افتاد  
 چه رسیدم، نه این، نه آن افتاد

گر خود آوازه، رنگ بود از من  
همه آوازه، ننگ بود از من

از سخن رَستَم آنچنان که ز بد 
 هیچکس را بدی چنین نرسد.

بارها دانه کشتکار فشاند 
کشت من بین که نادروده بماند.

گر چه بسیار هام بر سرِ شست 
نامه ام ناتمام ماند به دست.

شب و بیم از حرامیان در کار  
هم ز من بار ماند و هم رهوار

لعل در کان نهفت و زر در سنگ 
 بس که در کارم اوفتاد درنگ

من که در ره، چراغ راهِ خودم 
چون فرو در شب سیاهِ خودم؟

گنج در کنج و صد طلسم در آن  
چه نشینم چو آفتاب بر آن؟

گر سخن را نشانِ جان باشد
 چون نه ما را ز جان نشان باشد؟

چون ز جان تن رمید و جان از تن
 جز سخن چیست مانده از تو و من؟

نقشبندِ جهان نمای وجود 
 نقش از این خوش تَرَش بکار نبود

بس گشادند و باز پیوستند  
در سخن جمله بیش و کم بستند.

سخنی با زبانِ جان پرورد 
 خوب تر از خزینه یِ زرِ زرد

زر، تنِ مانده در امان دارد
 سخن اما تو را بجان دارد.

من که از گنجِ غیبم این مزد است 
 چون بَرَد خاطرم از آن، دزد است

آنکه کالای من ز من پوشد 
دزد اگر نیست، در چه می کوشد؟

دزد بنگر به خانه پای به پیش
که هراس آیدش ز سایه یِ خویش

سایه یِ جان چو زو نه جز سخن است 
 برگرائیدنش از آن چه فن است؟

دل نه از خود اگر گسیخته ام 
 زهر در جام، از چه ریخته ام؟

سخنی دارم ار به دلبندی  
ساز چون ندْهَمَش به خرسندی

پیر ناگشته از جوانی باز
کار پیرانه به که گیرد ساز

گر چه خامی بسی کز این زاید 
 به که خامی ز ما هم این آید.

تیزبینان به راه در باشند.
که ز بیننده با خبر باشند

سخنِ رهزنان به راه گذار
 باش ره را به دیده یِ بیدار

برگرفتند چون حسابْ همه 
آشکارا کنند خوابْ همه.

مطالب مرتبط