نیما یوشیج

تمثیل


این مثل، خوش به جای زد پیری 
مانده با من به خاطر از دیری

(پیر ناگشته ای، ندانی چیست  
حرفِ پیرانه در جوانی نیست

گر جوان را به راه، خواب بَرَد  
 پیر را هر زمان، شتاب بَرَد

عقده زین نکته یِ معمّایی 
نگشایی به روزِ برنایی.)

آنکه ما راست، لذّت است و الَم
نیست در دایره جز این دو به هم

در ترازویِ این خیالِ دو در  
 نوبتی می رود، ولیک به سر.

نوبت، ای بس که رفت و بازنگشت 
 بی تکان، هیچ خط، دراز نگشت

چو در آن باز بینی آخرِ کار  
 با قراری که بود، نیست قرار

بود اگر سنگی از تو بر سنگی 
نیست در باز جای، از آن رنگی

بی تو رنگی نکرده برجای ایست 
وان عمارت که کرده بودی نیست

نوبت مانده، نوبتِ شدن است 
پیر را کار، دست و پا زدن است

غرقه ای بس درون قلعه یِ آب 
که کند دست و پا ز بیمِ عذاب

چه عمارت کنی که ننهی باز؟  
وگر این می کنی، بدان پرداز

با سبکدستیِ جهان وجود  
نیست جز خواستن، نشانه یِ بود.

از چه خواهی ز خاکی و آبی 
 بجز آنی که هست، دریابی

خواستن کن که جمله از بد و نیک 
 خواستی چون تو، با تواَند شریک.

گر چه بسیار کس بجست و نیافت 
 کس نه از جستجوی، روی بتافت.

آنکه او یافت، هم تواند کرد  
 ورنه بی یافتن، چه داند کرد؟

یافتن، دستمزدِ خواستن است 
کاهلی را حساب، کاستن است.

مانده تا کی به راه های دراز؟  
ماندگی، راه بَر که دارد باز؟

شاخ چون سر فرو دراندازد
زیر پای کسان، سراندازد

عهده شو عهد را به وقت، که دهر
 شکند از تو، گر شکست به قهر
 
باشد آبی اگر، به جوی آور 
 ور بود سرخی ای به روی آور!

مطالب مرتبط