قلعه ی سقریم
بخش ابتدایی منظومه
مانده ام از حکایتِ شبِ بیم
بارک اله اَحسَنَ التّقویم.
چه به خوابی گران در افتادم
کاروان رفت و چشم بگشادم
داده ام نوبتی چنان از دست
که نیارم به حالِ خود پیوست.
آن که بُردش به ره گرانیِ خواب
دست با باد داد و پای بر آب
خواب دوشم ز جای بُرد چنان
که دل از جان گسست و از دلْ جان
از نگه، دیده ام نجست سراغ
سَحَر آمد، به یاوه سوخت چراغ.
گرم بودم چو با نوای و سرود
رفت از من هر آنچه بود و نبود
دَمِ صبحم ز دیده خواب چو بُرد
دل پشیمانیِ فراوان خورد
گفت: خفتی به راه و صبح دمید
گفتم: اینم نصیب بود و رسید.
تا جهان نقشبندِ خانه یِ ماست
کم کس آید به کاردانی راست
ای بسا کس که او به خواب غنود
علفی خورد و آبی و فرسود
سودِ کس را بجان نخوانْد و بشد
کِشته یِ خوردِ خویش ماند و بشد
کشته، لکن، چنین نشاید بود
کُشته از بهر خلق باید بود.
کشته یِ این خورش کسی ست که او
همچو حیوان به خویش دارد رو.
گفت: جز خود ندید هیچ کسی
گفتم: او شد، چنانکه شد نفَسی.
گفت: از اویی جز این چه می زاید
گفتم: اما به او که می آید.
سخن آرد به کار، رغبتِ تن
روی گردانَد آن زمان ز سخن
یا بر آن روی پیچ در پیچد
روی پیچی چنین بسر پیچد
دیده اش نه، که راه بشناسد
پای نه، تا ز راه نهْراسد
کم بدیدم به چابک اندیشی
کس بگیرد به راهِ خود پیشی
زآتش دوشم اوفتاده به دود
آنکه این حرف گفت و رفت که بود؟
با کدام آشنا ز راه رسید؟
وز چه ناآشنا، برفت ز جوش
داشت هر حرف او خبر ز امید
قصّه می گفت و گوشِ من نشنید
هستی ای را نشان ندید و بشد
آمد از ناگه و رمید و بشد
مایه گر چند ز آفتاب مرا
تا سحَر برده بود خواب، مرا.
چون فلک نقشِ بیش و کم بگشاد
هر که را فذلکه به پیش نهاد.
از بد و نیک برگرفت حساب
خفتگان را گشود چشم ز خواب
دست در سایه های پیچاپیچ
بَر زدم وندر آن ندیدم هیچ
گر چه خود بامداد بنماید
که ز بیدار و خفته چه آید
خفته ای بس که همچو مرده بخفت
چشم بیدار بس که هیچ نگفت
ره بر آسوده دیدم از همه سوی
باغبان خفته، آب رفته ز جوی.
چون نباشم ز کرده ناخرسند
اگر از دوش قصه ام پرسند؟
ما که خفتیم دوش را نگران
چشم باشِ چه ایم از دگران؟
خفته آنگه به دعوی آبستن
دور ماندیم از این ز دانستن
گر چه شادان که جمله یافته ایم
روی لکن ز جمله تافته ایم.
مطالب مرتبط