نیما یوشیج

به رفیق حسام زاده، نویسنده ی «خورشید ایران »

8 فروردین 1305

نمی دانم عید را به تو تبریک بگویم یا نه؟ کوه ها تازه و خرّم می شوند، ولی نمی توانم یقین کنم قلب تو هم تازه و خرّم می شود. در این صورت ممکن است عید برای تو وجود داشته باشد. روز عید یعنی روز نشاط، و نشاط را قلب انسان تعیین می کند نه تقویم و احکام نجومی.
چرا من مثل این شکوفه نمی خندم؟ برای اینکه بادهایی که می توانند به من روح بدهند، بهاری که باید مرا بخنداند، هنوز خیلی از من دور است.
بپرس چطور؟ آن بادها، الحانِ شیپورهایی هستند که از روی تپه ها و کوه ها به فقیر، اخبار می کنند اسلحه بردار و مرگ را از خانه ات بیرون کن. بهارِ من موقع جدیدی است که به جای برگ به درخت، شمشیر به کفِ مظلوم می دهد. به او فریاد می زند: عجله کن! اعتماد داشته باش! انتقام بکش! به آهن و آتش و جنگ سلام بفرست! آن وقت است که به جای گلِ سرخ که از شاخه بیرون می آید، از این گل بی آرام، خون بیرون بجهد.
من این بهار را تبریک خواهم گفت. در ایّام بدبختی، بهار نوعِ دیگر را باید بالعموم به کسانی تبریک گفت که شکم بزرگ و صدای خشن دارند و در حالتی که در قصرهاشان مطمئن نشسته اند، یک شاعر بی گناه، زندگانی اش را به بدبختی و به دوری از وطن و سرگردانی می گذراند.
ولی قلمِ من کم از تیشه نیست، پایه های این قصر مرتفع را به مرورِ ایام خواهد کند. آنوقت صاحب قلم، تا ابد در مقابلِ این در ایستاده و سربلند خواهد بود. تا اینطور نشده است، تاریخِ حیاتِ من که به قلم یک رفیق باوفا نوشته شود، در خوابگاه وحشی ها چه فایده خواهد داشت؟
اینجا همه به خواب رفته اند. آنچه به من تعلق بگیرد، مثل خودِ من گمنام می ماند (مقاله ی این روزنامه، این تاریخ حیات و بالاخره این شعر) برای من چندان تفاوتی ندارد. شهرت را برای تصفیه امور معیشت می خواستم، چون دیدم صنعت و خدمتِ من در حدودِ فکر و فهم مردم نیست، مدت هاست در این موضوع با وجود اینکه گهگاهی به حسب ضرورت های مادّی، اشتیاق پیدا می کنم، بی قید شده ام. محرمانه خدماتم را انجام می دهم . خواهی گفت: خوب نیست. جواب خواهم داد: بد، بیش از خوب رواج می گیرد. شاید این عقیده که خوب نیست، باعث پیشرفت کارهای من بشود.
چند شب قبل با عکاسباشی، به نقطه ی خلوتی رفتیم. علیرغم دشمنی و به سلامتی دوست.
از من پرسید: مرتباً روزنامه می رسد یا نه؟ گفتم: فقط شماره ی 32 رسیده است. در این حال یادآوری می کنم. پدرم شاعر نیست و در روزنامه، شاعر اسم برده شده است. یوشیج ها یک طایفه اند نه طوایف متعدد. یک طایفه ی وحشی و جنگلی هستند. شعر و ادبیات را نمی فهمند. ادبیات آنها، گوسفند چرانیدن و شعرِ آنها، نزاع با درندگان جنگل است. بهترین همه ی آنها منم.


رفیق دائمی تو: نیما

مطالب مرتبط