نیما یوشیج

دوست عزیزم ریحان

12 حمل 1301

خیلی ها سعی می کنند که مرا به آمیزش با جامعه عادت بدهند. آه! من چه گناهی کرده ام که باید معاشرت کنم؟ جز به ضرورت، مایل به گرفتار شدن در این بلیّه ی پُر همهمه نیستم. قلب انسانی مگر چقدر طاقت دارد؟ چیزی از من باقی نمانده است.
کدورتِ من از آن کدورت ها نیست. این تاثّرات تا به جایی رسیده است که به حالت های غریبی دچار شده ام. یکی اینکه از مردم فرار می کنم، گاهی طوری می شوم که اگر یک آشنای خودم را ببینم، نمی شناسم. اتفاق افتاده است که گاهی مثل کسی که یک شیشه ی شرابِ گیرنده خورده باشد، بیهوش افتاده ام.
پریشانیِ حواسِ من بقدری است که بعضی اوقات، در یک موضوع بی اهمیت هم نتوانسته ام تصمیمی گرفته باشم.
آه ریحان! من یک بچه ی کوهی بوده ام. جنگل ها و تماشای قلّه های کوه ها و مناظر گوناگونِ قشنگِ صحراها و امواج دریا، زندگی در روشِ ساده و دهقانی، مرا اینطوری تربیت کرده است. به من حالاتی داده است که بالطّبیعه از شهر و رسومِ شهر متنفّرم.
اینها را برای این می نویسم که بدانی و مرا با کسی آشنائی ندهی. به آشنایان خودم هم غالباً این سفارش را کرده ام.
گذشته از این که معاشرت صدمه می رساند، فکر را مشوّش می کند و شخص را از کار باز می دارد. انسان را به قبول بعضی ناشایسته ها اجبار می کند. مثلاً باید موافق میلِ اشخاص هر چه بگویند تصدیق کرد و دروغ گفت. من حوصله ی این جور کارها را ندارم. شهرت و افتخار را هم موهوم می دانم.
ریحان! هیچ وقت از تو بدی نسبت به خودم ندیده ام. وقتی که در یک گوشه، مختصر فلسفه ی مرا می شنیدی، مثل بعضی دیگران که چشم بسته حکم می کنند تکذیب نمی کردی. اما مثلِ تو آدم، کم است.
نه ریحان! معاشرت نمی کنم. بگذار در این دنیایی که هنوز نتوانسته ام فلسفه ی خودم را انتشار بدهم و تعلیم داده باشم، اقلاً تا می توانم تنها باشم!
ریحان! دنیا را تماشا می کنم. مرا به حالتِ زارِ خودم بگذار که قلب غریبی دارم. می ترسم اگر در جامعه بیفتم، نتوانم جلوی آرزوهای خودم را بگیرم، آن وقت مثل بچه ها، دیوانه ها، حرکاتی از من سر بزند که باعث صدمات قلبِ من بشود. بگذار قلبی را که در کارِ سوختن است، در این گوشه های عالم با ریختن اشک، کمی تسکین داده باشم.
حالم خیلی خراب است. دیشب وقتی که از هم جدا شدیم، مُسکری نخورده بودم، اما نمی دانم چه حالت غریبی پیدا کرده بودم که وقتی به منزل رسیدم تا سحر مدهوش افتادم.
به طوری که یک سطر رمان را هم نمی توانستم بفهمم که چه می گوید. گمان می کردم مرگ به من زحمتِ نوشتن را ندهد. اتفاقاً هنوز زنده ام و چشم هایم برق می زند.
همین الان شعرِ ((ای شب)) را برایت خواهم نوشت. از محبتِ تو خشنودم.


دوست تو: نیما

مطالب مرتبط