نیما یوشیج

مادر عزیزم

از یوش به تهران - اسد1300

شاید از رفتن من دلتنگ باشی. شاید که این مسافرتِ مرا، به بی تجربگی و بی وفایی حمل کنی. ممکن است مرا دیوانه خطاب کنی. تمام این چیزها امکان دارد که در مخیله ی پُر از محبّتِ یک مادر مجسّم شود. اما اگر در کُنهِ خیالاتِ من تعمّق کنی، خواهی دید که این خیالات چقدر مقدس و بی آلایش است.
همیشه می خواهی مرا ببینی. من خودم هم همین را می خواهم، اما مانعی در پیش است. هرگز نمی توانستم در شهر بمانم و آنطوریکه بارها گفته ام، متحمّل تملّق و بندگی باشم. نمی توانستم دوره ی زندگانی را به انجام کارهایی که شایسته ی من نیست، بسر آورده باشم. هر کس محقّقاً به مقتضای طبیعتِ خودش کار می کند. من هم می خواهم کاری کنم که شایسته ی من است.
معتقد باشید که در عالم، یک محبتِ نوعی هم هست. من که می بینم به ضعفا چه می گذرد، چطور می توانستم راحت بنشینم، در صورتی که خودم را اقلاً انسان خطاب می کنم؟
مادر عزیزم! گریه نکن! از سرنوشتت پیشِ همسایه شکایت نداشته باش! پسرت باید فردا در میدان جنگ، اصالت خود را به خرج دهد. با خونِ پدرانِ دلاورم، به جبین من، دو کلمه نوشته شده است: خونِ انتقام.
اگر مرا دوست داری، دوستدار چیزی می شوی که من آن را دوست دارم. مرگ و گرسنگی را در مقابل این همه گرسنگان و شهدای مقدّس دوست داشته باش، تا زنده و سیر بمانیم.
برادرم به ولایت نزدیک شده است. لشکر گرسنه ها درحوالیِ کلاردشت هستند. شیطان با فرشته می جنگد. پدرم فردا اینجا می آید. چند روزی را با هم خواهیم بود. اما بعد از آن می روم به جایی که این زندگیِ تلخ را در آنجا وداع کنم یا آنکه از این روزگار خفه شده، حقّم را به جبر بگیرم.
غمِ بیهوده مخور که به شهر نمی آیم. مایوس مباش! آتیه مثلِ آسمان است که به تیرگی و صافیِ آن نمی توان اطمینان کرد. من همه را دوست دارم. خواهرهای من! دلتنگ نباشید. سفر، سفر مرد، بدترین عاقبتش مرگ است نه ننگ و بداصلی.
آیا به چندین هزار کشته ی میدان های جنگ، تمام ضعفای کشته شده، نمی خواهید یک نفر برادرتان را هدیه کنید؟ البته اگر حقِّ انتقام در شما می جنبد.


نیما

مطالب مرتبط