نیما یوشیج

افسوس

اسماعیل شاهرودی

رفته یکچند که از حال تو نیست
هیچکس را خبری
و هر آن دوست که می جویدت این گوشه کنار
از ردپای تو بیند
به هر جا اثری .
ما درین فکر که لختی بی تو
روز و شب چون گذرد
چشم داریم به راه
تا ببینیمت باز !
لیکن از گرته ی راه تو که دور است و دراز
اثری پیدا نیست .
نیست امید ز راه تو ـ دریغ ! ـ
که کسی باز آید .
وگر آید کسی از راه تو (از آن ره دور)
به دو چشمان بیند
که هنوز آن چه بجا بود بجا مانده ـ هنوز !‌ ـ
شب بجا مانده ، ولیکن به نهان می مکد آهسته ز لبهایش صبح
و به روی لب صبح
گل نشکفته ی لبخندی هست
مرگ (آن هرزه مرض
گله بانی که ترا پای گرفت)
استخوان می جوید ،
خون می خواهد ،
بوی خون از همه جا می بوید .
ما عزیزان تو ، بی تو ، همه را می بینیم ، ـ
آن چنانی که تو دیدی همه را ،
ولی ـ افسوس ! ـ که تو
غنچه ی باز تبسم به لب صبح ندیدی ، افسوس !


1343

مطالب مرتبط