نیما یوشیج

نیما و فصل بهار

نامه به لادبن - 7 حمل 1302 – 28 مارس 1923

لادبن عزيزم
ديشب تازه در بستر خود افتاده بودم كه كاغذ تو رسيد. نوشته بودي كه بهار است و بايد خوشحال بود. با اين خوشحالي سروكاري ندارم، اما به اين كه در اين موسم پر از نشاط بايد به قلب مصيبت زده ي خودمان و ديگران نگاه كنيم، با هم به يك عقيده ايم. منتهي، گذشته و طبيعت هم مرا در اين موسم مي سوزانَد. بدي وضع زندگاني هم به قدرِ خود صدمه مي زند.
اي لادبن عزيزم! هيچ چيز براي من اينقدر قابل حسرت نيست و به آن حسد نمي برم كه مردمِ كم هوش را ببينم اين همه خوشند و مي خندند!...
كاش من هم مثل آنها مي توانستم بهار را هميشه بانشاط ببينم! اما قلب من شبيه به شعله ي آتشي است كه هر قدر بيشتر مشغول مي شوم، بيشتر مرا مي سوزاند. چشم هاي من پاره ابري است كه هرگز از باريدن خسته نشده است.
آيا مي توانم اشك و حسرت را از طبيعتِ مسلّطِ خود گرفته، در عوض به او خنده و شعف را بدهم؟ مردمان بي خبر به من تبريك گفته مي گويند: ((صد سال به اين سال ها)). دشمني از اين واضح تر؟ در صورتي كه من هنوز براي يك لبِ متبسّم مي نالم.
در اين وقت، عزيزم! كه همه كس به تفرّج مي روند، همه جا صداي شعف است. همه جا جلوه ي جوان هاي به سنِّ من و دخترهاي قشنگ است. من در اين شهر به اين گمنامي به نفس افتاده ام.
خيال مي كنم، آسمان مي گريد. گلها به رنگ قلب من خونين شده اند. بادها مي نالند و بنفشه هم سر به زير انداخته و مثل من محزون است.
بهار كجا خوب است. كجا اين موسم پُر از نشاط است؟ آه لادبن! گوش بده! بدبخت ها مي سوزند، بيچاره ها زاري مي كنند. وقتي آسمان، عشق و طبيعت هم مثل بچه ها گريه مي كنند. …
هرگز گردش زمين و موسم تبديل يافته، كسي را خوشحال نمي كند. قلب من است كه ايجاد آن را مي نمايد.
من الان مي خواهم گريه كنم. مي خواهم خسته شده بخوابم.
عزيزم! قشنگ ترين منظره هاي عالم مثل عشق، صاف و متبسم است اما در عقبه ي خود همه اش اشك و حسرت پنهان دارد. بگذار بخوابم.
نیما

مطالب مرتبط