نیما یوشیج

نیما و فصل بهار

بخشی از شعر ( افسانه )

شِكوِه ها را بِنه، خيز و بنگر
كه چگونه زمستان سر آمد.
جنگل و كوه در رستخيز است،
عالم از تيره رويي در آمد
چهره بگشاد و چون برق خنديد.

توده ي برف از هم شِكافيد
قلّه ي كوه شد يكسر اَبلق.
مرد چوپان در آمد ز دَخمه
خنده زد شادمان و موفّق
كه دگرْ وقت سبزه چراني ست.

عاشقا! خيز كآمد بهاران
چشمه ي كوچك از كوه جوشيد،
گل به صحرا درآمد چو آتش،
رود تيره چو توفان خروشيد،
دشت از گُلْ شده هفت رنگه.

آن پرنده پيِ لانه سازي
بر سر شاخه ها مي سرايد،
خار و خاشاك دارد به منقار،
شاخه ي سبز هر لحظه زايد
بچّگاني همه خُرد و زيبا.

مطالب مرتبط