نیما یوشیج

نیمای بزرگ! تولدت مبارک (محمد عظیمی)

21 آبان سال 1388، نیما یوشیج 112 ساله می شود. کودکی که از کوره راه های تنگ روستای دورافتاده ی یوش به راه افتاد و شعر ایران را خانه تکانی کرد و بر ویرانه های ادبیات ایران، بنایی نوین ساخت.

از شعرم، خلقی به هم انگیخته ام – خوب و بدشان به هم درآمیخته ام
خود گوشه گرفته ام تماشا را، کآب – بر خوابگه مورچگان ریخته ام
نیما در 21 آبان ماه سال 1276 شمسی در روستای یوش دیده به جهان گشود. پدرش ابراهیم خان و جدش میرزا علیخان نام داشت و مادرش، طوبی مفتاح فرزند حكيم نوري بود. میرزا علیخان دو سال پیش از تولد نیما از دنیا رفت و ابراهیم خان به حرمت نام پدر، او را علی نامید. ابراهیم خان مردی شجاع بود و در دوره ی مشروطیت، به جمع مشروطه خواهان پیوست. طوبی خانم نیز اشعار فراوانی از حافظ و نظامی بیاد داشت و آن را به مناسبت می خواند.
نيما مي گويد كه: زندگيِ بدويِ من در بينِ شبانان و ايلخي بانان گذشت كه به هواي چراگاه به نقاطِ دور، ييلاق ـ قشلاق مي كنند و شب، بالاي كوه ها ساعاتِ طولاني با هم به دورِ آتش جمع مي شوند. از تمام دوره ي بچگيِ خود، من بجز زدوخوردهاي وحشيانه و چيزهاي مربوط به زندگيِ كوچ نشيني و تفريحات ساده ي آنها، در آرامش يكنواخت و كور و بي خبر از همه جا، چيزي به خاطر ندارم. در همان دهكده كه متولد شدم، خواندن و نوشتن را نزدِ آخوندِ ده ياد گرفتم. او مرا در كوچه باغ ها دنبال مي كرد و به بادِ شكنجه مي گرفت. پاهاي نازك مرا، به درخت هاي ريشه و گزنه دار مي بست. با تركه هاي بلند مي زد و مرا مجبور مي كرد به از بَر كردن نامه هايي كه معمولاً اهل خانواده ي دهاتي به هم مي نويسند و خودش آنها را به هم چسبانيده و براي من طومار درست كرده بود.
در 11 سالگی به تهران می رود و در دبستان حیات جاوید مشغول به تحصیل می شود. حضور در مدرسه سن لویی و مراقبت و تشویق استاد نظام وفا، او را به وادی شعر رهنمون کرد. پس از مدتی کار در قسمت بایگانی وزارت مالیه، خود را از قیود اداری رها می کند و به سرودن شعر رنجش می پردازد.
نیما اولين اثر خود (قصه ي رنگ پريده، خون سرد) را در حوت 1299 با امضاي نيما نوري (يوشي) مي سرايد و در حمل 1300 در 30 صفحه و به قيمت يك قران در مطبعه ي سعادت بچاپ مي رساند.
در 25 سالگی شعر افسانه را می سراید و آن را به استادش نظام وفا تقدیم می کند. افسانه نخستين شعر نوي فارسي است که تاثیر فراوانی بر شاعران معاصر گذاشت و اورا به نام – شاعر افسانه – مشهور ساخت و هر کس به تاسی از این شیوه تلاش هایی کرده است.
خود او مي نويسد: «اين تاريخ مقارن بود با سال هايي كه جنگ بين الملل اول ادامه داشت. در آن وقت، اخبار جنگ را به زبان فرانسه مي توانستم بخوانم. شعرهاي من در آن وقت، به سبك خراساني بود كه همه چيز در آن يك جور و به طور كلي دور از طبيعت واقع و كمتر مربوط به خصايص شخص گوينده وصف مي شود. آشنايي با زبان خارجي، راه تازه اي را در پيش چشم من گذاشت. ثمره كاوش من در اين راه بعد از جدايي از مدرسه و گذرانيدن دوره دلدادگي، بدان جا مي انجاميد كه ممكن است در منظومه افسانه من ديده شود».
افسانه داستانِ مجادله اي است دروني، ميانِ شاعر (ديوانه) كه بيشتر (عاشق) ناميده مي شود و (افسانه) كه از او مي توان به خداي شور و جذبه و زيبايي تعبير كرد. داستانِ بدبيني ها و سرخوردگي هاي شاعرِ ناكامِ جواني است كه از گول و فريب مي پرهيزد. عاشقِ افسانه با اندكي تغيير ـ با پختگي و كارآمديِ بيشتري در شعر و با سرخوردگيِ بيشتري در زندگي ـ همان عاشق (قصه ي رنگ پريده) است.
(در شبِ تيره ديوانه اي كاو
دل به رنگي گريزان سپرده
در دره ي سرد و خلوت نشسته
همچو ساقه ي گياهي فسرده
مي كند داستاني غم آور).
(افسانه) آغازین کشف خود نيماست و معبری تا او را از کهن سرایی به ققنوس و غراب برساند. شاعر دریافته است که وزن عروضی قابلیت بیان پيچيدگي هاي ذهني و تصويرهاي تازه ي او را ندارد و باید طرحی نو دراندازد.
نیما در مقدمه شعر افسانه می گوید: به اعتقاد من از اين حيث كه اين ساختمان مي تواند به نمايش ها اختصاص داشته باشد، بهترين ساختمان ها است براي رسا ساختن نمايش ها. براي همين اختصاص، همانطور كه ساير اقسام شعر هر كدام اسمي دارند، من هم مي توانم ساختمانِ (افسانه) ي خود را نمايش اسم گذاشته و جز اين هم بدانم كه شايسته ي اسم ديگري نبود. زيرا كه بطور اساسي اين ساختماني است كه با آن بخوبي مي توان تئاتر ساخت. مي توان اشخاص يك داستان را آزادانه به صحبت درآورد.
کاوش نیما در ایجاد شعری مبتنی بر گفتگو و نمایش برگرفته از کهن ترین منابع نمایشی تاریخ سرزمین ماست که از سوگ سیاوش آغاز و در تعزیه به دوران ما می رسد و بر وزن یکی از مجالس تعزیه ساخته شده است.
نیما در حوزه شعر تجربیات فراوانی را پشت سر گذاشت و با شعر ققنوس در سال 1316 شعر خموش و خمود ایران را وارد مرحله ی نوینی کرد.
ققنوس، مرغِ خوشخوان، آوازه ي جهان،
آواره مانده از وزشِ بادهاي سرد
بر شاخِ خيزران،
بنشسته است فرد.
بر گردِ او به هر سرِ شاخي پرندگان.

او ناله هاي گمشده، تركيب مي كند
از رشته هاي پاره يِ صدها صداي دور،
در ابرهاي مثل خطي تيره روي كوه،
ديوار يك بناي خيالي
مي سازد.
نیما خود ققنوسی ست که از آتش شعر فارسی زاده شد و در بحرانی ترین دوره ی حیات شعر، از خاکستر گذشته برخاست و بی توجه به طعنه ی از راه ماندگان، به حرکت تکاملی خود ادامه داد. نیمای روستایی، از طبیعت سرزمینش الهام گرفت و در نجوای باد و رودخانه و درخت و پرنده، سرودی سرشار از حرکت و آگاهی یافت و هر نوشنده ی مشتاقی را سیراب کرد.
در حرف های همسایه می نویسد: اوزانِ شعريِ قديمِ ما، اوزانِ سنگ شده اند و باز براي شما گفتم: براي اين است كه همسايه مي گويد، يك مصراع يا يك بيت نمي تواند وزن را ايجاد كند. وزنِ مطلوب، كه من مي خواهم، بطور مشترك از اتحادِ چند مصراع و چند بيت پيدا مي شود.
نیما با ترکیب ناله های گمشده اش در شعر ققنوس، اوزان سنگ شده را به وزن مطلوب و زنده رسانید و در این رنج، مایه ی اصلی شعر خود را نجوا کرد. در نامه ای به نظام وفا می نویسد: نوشته ي من سازي است كه بارها به تارهايش نواخته شده و نغمه ها زده، امروز خاموش و مخفي به گوشه اي افتاده است. فردا كه به آن دست مي برند، صداي خود را بيرون مي فرستد. اما چه فايده! آن وقت مرا چه خواهند گفت؟ من كه بوده ام؟ اولم سرگرداني، آخرم افسانه.
پرسش اینجاست که آیا نوشته های نیما از خفا و خاموشی به در آمده است؟ آیا فردایی که نیما منتظر آن است، رسیده است؟ در پنجاهمین سال خاموشی نیما، چه کار شایسته ای به انجام رسیده است؟ آیا تمام آثار نیما در دسترس عموم قرار گرفته است؟ آیا نیما در سرزمین اش شناخته شده است؟ با توجه به ثبت نام نیما در فهرست مشاهیر جهان در یونسکو، آیا شاعران جهان او را شناخته اند؟ آیا مترجمان سرزمین ما در جهت شناسایی نیما کوشیده اند؟ سرزمین کهنسال ایران با قدمت دیرسال شعر، چرا حتی یک خانه ی شعر ندارد؟ آیا خانه ی نیما توانسته است، موزه ی شایسته ای برای معرفی شاعر و آثارش باشد؟
با سهوِشان
من سهو مي خَرم
از حرف هاي كامْشِكن شان
من درد مي بَرم.
خون از درونِ دردم، سرريز مي كند.
من آب را چگونه كنم خشك؟
فرياد مي زنم.
من چهره ام گرفته
من قايقم نشسته به خشكي
مقصودِ من ز حرفم، معلوم بر شماست:
يك دست، بي صداست
من، دستِ من، كمك ز دست شما مي كند طلب.
در کتاب دو نامه (نیما به شین پرتو) آمده است: در همه جاي دنيا، كساني كه كارهايشان را با طبل و دُهُل به گوش مردم نمي رسانند، ناشناسند و قدر و ارزششان نيز پوشيده است. ولي رشادتِ حقيقي در اينجاست، در محيطي كه بينوائي و پستي زياد است و مردماني توخالي، از شعر و كتاب هائي پوچ و مهمل تعريف مي كنند و از هر سوي، سختي هاي بيشمار براي شناسانيدنِ كارهاي خوب، هنرمندان را فرا گرفته است. باید بر ضدِّ تمامِ اين اِشكالات قد بلند كرد و بي آنكه به ناسزاي اين و آن اعتنا نمود، به كار و هنرِ خود ادامه داد. نبايد گفت محيطِ ما نمي تواند چيزهاي خوب به وجود بياورد و يا هنرمندانِ آماده اي نيستند كه اثرِ گرانبهائي بيافرينند. خير، عصرِ ما با وسايلِ زمانِ خود به شايستگي، دانشمندان و هنرمندانِ ارجمندي دارد و يا نبايد گفت كه مردم نمي فهمند و خوب و بد را از هم تميز نمي دهند. اين هم نيست! مردمِ ما بسيار باذوق اند و حسِّ شناسائيِ شان به اندازه ي كافي قوي است. اگر مي بينيد كساني به ناخواهِ حقيقت پرستي، از كارهاي بي اهميت تعريف مي كنند، براي اين است كه آنها جزوِ دسته يا گروه هايي هستند كه استفاده ي مادّيِ شان وابسته به آن است.
در كشورهاي زنده، شعر و هنر، چيز ديگري است و در محيطِ ما كه به علتِ فقر و بيكاري و شرايطِ ديگرِ اقتصادي، فكر و دانش محدود است، هنر تكان نخورده است. شعرِ فارسي، هنوز به همان قيدهاي قديميِ خود باقي مانده و رنگ و بوي تازگيِ زمانِ خود را نگرفته است و شاعرانِ هم عصرِ ما، كمتر به جستجوي فكرهاي بهتر و زيباتري رفته و آرمانِ بلندي را پيروي كرده اند.
من به راهِ خود بايد بروم،
كس نه تيمارِ مرا خواهد داشت.
در پُر از كشمكش اين زندگيِ حادثه بار،
( گر چه گويند نه ) هر كسْ تنهاست.
آن كه مي دارد تيمار مرا، كارِ من است.
من نمي خواهم درمانم اسير.
صبح وقتي كه هوا روشن شد،
هر كسي خواهد دانست و بجا خواهد آورد مرا،
كه در اين پهنه ور آب،
به چه ره رفتم و از بهر چه ام بود عذاب؟
***
منابع:
مجموعه اشعار نیما یوشیج
نامه های نیما یوشیج
دو نامه
حرفهای همسایه

مطالب مرتبط