نیما یوشیج

(غزل)

1317

چنان به خاطر، شوريده ام به دامِ قفس
كه آنچه بر سرم آيد، بود به كامِ قفس
بهار آمد و گلبُن شكفت و مرغ به باغ
صفير بر زده از شوق و من، به دام قفس
دگر ز تنگ دلي، لب دَمي نجنبانم
ز بس خليده مرا بر بغل، سهام قفس
پريدي از بَرَم اي مرغ و اين نپرسيدي
چگونه ام دلِ آزاده گشت، رام قفس
دلم ز تنگيِ جايش گرفت روزِ نخست
كنون گرفته تَرم من، بسي ز بام قفس
دوام دوره يِ هجران به هيچ نشمارم
كه مستِ حيرتم از صولتِ دوام قفس
فراق نامه يِ نيما به آب اگر شويند
كسي از آن نتواند زدود، نامِ قفس.

1317

مطالب مرتبط