(شهيدِ گمنام)
4 دي 1306
همه گفتند مَرو! او نشنيد
نشود مردِ دلاورْ نوميد
ننَهد وَقع به كارِ دشمن.
ـ كيست اينقدر جَري؟ ـ گفت كه: من.
بين همسالانش چون آتش تيز
مثل آن گل كه كند وقتِ طلوع
بِه ز گل هاي دگر خنده شروع
همه را حيرت از اين جرأت بود.
همه پُر حرف به هر سوق و درون:
اگر اين توپ بماند بيرون! ...
او چه كس هست و اميرش چه كس است.
همه جا خلوت و هر كار آسان
احتياط است فقط مشكلمان.
بِبَرَد حمله چنان ديوانه
شاه كرده است غضب ـ گفت: عجب!
بي جهت شاه به خود داده تعَب!
صبح شد. صبح چون روي گشود
هيچكس بر زِبَر راه نبود
ابرها روي افق سرخ و دونيم
مي وزيد از طرفِ غرب نسيم
بر نيامد ز رفيقان نَفَسي
مثلِ ديروز رجزخوان و جَري
نيست پيدا نه صدايي، نه سَري
مي شود بگذرم از نيّتِ خود!
نه ـ به خود گفت: ستبداد امروز
ز هراسيدنِ ما شد فيروز
عنكبوتند همه بر سقفِ تَن اَند
چه هراسي است، چه كس در پيِ ماست
ما بميريم كه يك ابله شاست؟
ديد هر چيز سيه، غم افزا
همه جا چنگِ ستبداد دراز
همه جا راه بر اهريمن باز
دشمنان را زِ برابر رانده
گفت: اين توپ اگر گردد راست
زانِ ما گر بشود، حاميِ ماست.
هيچكس نيست در اين دَم با او
با دلِ خود شده او رو در رو.
ديد در پيش زني، مادر بود؟
يا خيالي به رهي اندر بود؟
زودتر او بِبَرَد توپ از من.
شوقي افتاد در او مثلِ اميد
رو به مقصود ورا جنبانيد.
دست بنهاده و ننهاده بر آن
آخ! ـ گفتند به هم چند نفر ـ
آخر افكندي، خود را به خطر!
جثّه ي بي ثمري رو در روست
اي وطن! از پيِ آسايشِ تو
مي پذيرند چنين خواهشِ تو
مثل اينكه چيزي مي داد نشان
نتوانست برآرد سخني
به دهن، حقّه ي خون، چه دهني
ولي اين آتش، ناگه شد سرد.
سال ها رفته ولي او گمنام
سوي تو مي دهد از دور سلام
نشود مردِ دلاورْ نوميد
ننَهد وَقع به كارِ دشمن.
ـ كيست اينقدر جَري؟ ـ گفت كه: من.
بعد از آن مانْد خموش و كرد انديشه كمي.
او جوان بود، جواني نوخيز بين همسالانش چون آتش تيز
مثل آن گل كه كند وقتِ طلوع
بِه ز گل هاي دگر خنده شروع
تا درآمد به جهان، جلوه اش بود و غرور.
در كميته چو از او صحبت بود همه را حيرت از اين جرأت بود.
همه پُر حرف به هر سوق و درون:
اگر اين توپ بماند بيرون! ...
اگر آگاه كند، شاه را امشب امير!
بهم آشفت جوان. گفت: بس است! او چه كس هست و اميرش چه كس است.
همه جا خلوت و هر كار آسان
احتياط است فقط مشكلمان.
مي شود روزِ سفيد، همه خواهيدم ديد!
بعد گفتند: قراولخانه بِبَرَد حمله چنان ديوانه
شاه كرده است غضب ـ گفت: عجب!
بي جهت شاه به خود داده تعَب!
ملّت اندر غضب است. ترس در اين غضب است.
صبح شد. صبح چون روي گشود
هيچكس بر زِبَر راه نبود
ابرها روي افق سرخ و دونيم
مي وزيد از طرفِ غرب نسيم
غنچه هاي گلِ سرخ، همه لبخندزنان.
ولي امروز به ره نيست كسي بر نيامد ز رفيقان نَفَسي
مثلِ ديروز رجزخوان و جَري
نيست پيدا نه صدايي، نه سَري
فقط او بود به راه، با خيالاتِ دراز.
برخلافِ دلِ خود، طينتِ خود مي شود بگذرم از نيّتِ خود!
نه ـ به خود گفت: ستبداد امروز
ز هراسيدنِ ما شد فيروز
بگريزم من اگر، بگريزند همه.
اين سيلاخورها گر خصمِ من اَند عنكبوتند همه بر سقفِ تَن اَند
چه هراسي است، چه كس در پيِ ماست
ما بميريم كه يك ابله شاست؟
مرگِ با فتح مرا، بهتر است از اين ننگ.
نظر افكنده به راه از همه جا ديد هر چيز سيه، غم افزا
همه جا چنگِ ستبداد دراز
همه جا راه بر اهريمن باز
از براي قجري، نصفِ ملّت مقهور.
مثل يك سنگرِ باقي مانده دشمنان را زِ برابر رانده
گفت: اين توپ اگر گردد راست
زانِ ما گر بشود، حاميِ ماست.
ظهر بگذشت، به خود گفت: همت كن اسد.
هيچكس نيست در اين دَم با او
با دلِ خود شده او رو در رو.
ديد در پيش زني، مادر بود؟
يا خيالي به رهي اندر بود؟
هر كه باشد باشد، ضُعَفا در خطرند.
بروم زود، مبادا دشمن زودتر او بِبَرَد توپ از من.
شوقي افتاد در او مثلِ اميد
رو به مقصود ورا جنبانيد.
چشم ها بست و بتاخت، رفت تا بر سرِ توپ.
بود دشمن بسوي او نگران دست بنهاده و ننهاده بر آن
آخ! ـ گفتند به هم چند نفر ـ
آخر افكندي، خود را به خطر!
ولي او آخ نگفت. جستني كرد و فتاد
سرب بگداخته در گردنِ اوست جثّه ي بي ثمري رو در روست
اي وطن! از پيِ آسايشِ تو
مي پذيرند چنين خواهشِ تو
مي روند از سرِ شوق، تا به درگاهِ اجل.
دست بگشاده، بخود داد تكان مثل اينكه چيزي مي داد نشان
نتوانست برآرد سخني
به دهن، حقّه ي خون، چه دهني
بعد خوابيد چنان تخته يِ بي حركت.
هر كه سر داد، عوض، شهرت كرد ولي اين آتش، ناگه شد سرد.
سال ها رفته ولي او گمنام
سوي تو مي دهد از دور سلام
آي ملّت! يك دَم، هيچ كرديش تو ياد!
4 دي 1306
مطالب مرتبط