نیما یوشیج

( انگاسي )

لاهيجان ـ 25 دي 1308

اين شنيدستي كه انگاسي پيِ فرزندِ خويش
زد گريبان چاك، راه جنگل و صحرا به پيش؟
يافت او فرزند را بر راه، لكن بر چَهي،
خواست بيرونش كِشَد، مي كرد عقلش كوتهي.
هر كه چيزي گفت آن خود راي از او باور نكرد
تا كه تنها در بيابان ماند و شد در چاه فرد.
بر گلويش ريسماني بست و خود بر شد ز چاه
پس كشيد آن ريسمان چندي به زحمت روي راه

ـ بينوا طفلي كه شد خصمش ز ناداني پدر ـ
( آه! طفل من) به سر كوبيد مُشت آن خيره سر.
مدّعي باور ندارد كان سيه كاري چه بود
بر مصيبت هاي آن بي فهم انگاسي فزود.
گر چه سعي و استقامت، شرط مي باشد به كار
بي بصيرت، كي توان شد جز به ندرت، كامكار؟
لاهيجان ـ 25 دي 1308

مطالب مرتبط