نیما یوشیج

عارف قزوینی

ابوالقاسم عارف قزوینی در سال 1258 شمسی در قزوین به دنیا آمد. پدرش ملا هادی وکیل بود. او صرف و نحو عربی و فارسی را در زادگاه خود فرا گرفت. خط شکسته و نستعلیق را بسیار خوب می نوشت.

عارف موسیقی را نزد حاج صادق خوارزمی فرا گرفت و مدتی به اصرار پدر در پای منبر میرزا حسین واعظ یکی از وعاظ قزوین به نوحه خوانی پرداخت و عمامه می بست، ولی پس از مرگ پدر عمامه را برداشت و ترک روضه خوانی کرد. عارف در سن 17 سالگی عاشق دختری به نام خانم بالا شد و پنهانی ازدواج کرد، ولی هنگامی که خانواده دختر به این ماجرا پی بردند، فشار زیادی بر زوج جوان آوردند. عارف به ناچار به رشت رفت و پس از بازگشت، با وجود عشق بسیار خانم بالا را طلاق داد و دیگر تا آخر عمر ازدواج نکرد.
پس از این ماجرا عارف به تهران آمد و چون صدای دلنشینی داشت با شاهزادگان قاجار آشنا شد و مظفرالدین شاه می خواست که او را در زمره ی فراش خلوت خود درآورد، اما عارف نپذیرفت و به قزوین برگشت. هنگامی که عارف 23 ساله بود، زمزمه مشروطیت در ایران بالا گرفت و او با سرودن ترانه های سیاسی در صف مشروطه خواهان وارد شد.
یکی از دوستان عارف به نام عبدالرحیم خان در همین سالها خودکشی کرد و او بر اثر این حادثه دچار جنون شد. نطام السلطنه مافی او را برای مداوا به بغداد برد. پس از چندی او به همراه نظام السلطنه به استانبول رفت.
دوستی و مراوده با درویش خان موسیقی دان مشهور زمان و انقلابی مشهور، حیدرخان عمواوغلی تاثیر زیادی بر او گذاشت. پس از صدور فرمان مشروطیت و  فتح تهران توسط مشروطه طلبان و خلع محمد علی شاه از سلطنت، نخستین تصنیف سیاسی خود را می سراید و اولین کنسرت سیاسی خود را در منزل ظهیرالدوله به نفع حریق زدگان بازار اجرا می کند.
بیشتر اشعار، سرودها و تصنیف های این شاعر و تصنیف ساز آزاده، حاوی مضامین سیاسی و تبلیغ آزادی خواهی و وطن پرستی و مبارزه با استبداد و ظلم پادشاهان و حاکمان مستبد و ظالم دوره زندگی اوست.
در دوران انقلاب مشروطیت، عارف بیشتر در تهران بود و مدتی کوتاه نیز در گیلان، اصفهان و اراک بسر برد. ظاهراً وقایع انقلابی، به قدری شاعر جوان را تحت سیطره خود گرفته بودند که بقیه مسائل زندگی او را دردرجه دوم اهمیت قرار می داده است. اوتمامی استعداد خویش را در موسیقی، خوانندگی و شاعری، وقف انقلاب می کند.
با آنکه در نهضت جمهوری، عارف به نفع جمهوری خواهان قیام کرده و به طرفداری آن "کنسرت" داده و افکار مردم را تا اندازه ای برای قبول رژیم مزبور آماده ساخته بود و طبعاً می بایستی سردار سپه از او راضی باشد، بر عکس بنا به عللی، پهلوی نظر خوبی به عارف نداشته است. سردار سپه به سلطنت ایران رسید و به تدریج اغلب اشخاص که وجهه ملی داشته و صاحب نفوذ بودند را از بین برده و یا خانه نشین کردند، زیرا او از آن می ترسید که آنان همان طوری که امروز به نفع او و به ضرر قاجاریه، دست به اقداماتی زدند ممکن است فردا هم به ضرر او و نفع دیگری وارد عمل شوند، بنابراین عارف را هم که ترانه هایش تا اعماق قلب هر ایرانی نفوذ کرده بود، به همدان فرستاده و دست او را از اجتماعات و فعالیت های سیاسی کوتاه ساختند.
عارف تملق کسی را نگفت و برای آنکه در تمام مدت عمر خود عادت به جمع آوری مال و منال نداشته و به مادیات بی علاقه بوده و غالباً زندگی او را یا دوستانش اداره می کردند و یا از درآمد نمایش هایش تامین می گردید، هیچوقت از خود چیزی نداشت. بنابراین عارف در اواخر عمر خود غالباً در مضیقه بوده، حتی اثاث منزل او را دوستانش فراهم آورده بودند؛ بقول خودش:
بود رختخوابم ز "حاجی وکیل"
که خصمش زبون باد و عمرش طویل
اگر پهن فرشم به ایوان بود
سپاسم ز الطاف "کیوان" بود
اگر میز و هم یک دو تا صندلی ست
ز"دکتر بدیع"  است، از بنده نیست
من این زندگانی ناپایدار
به زحمت از آن کرده ام اختیار
که از هر بداندیش، بد نشنوم
ز بدگوی و بدخواه، راحت شوم
عارف قزوینی در اواخر عمر به افسردگی دچار شد و در روز یک شنبه یکم بهمن ۱۳۱۲ خورشیدی در تبعید درگذشت. مقبره عارف در میدان ابن سینای همدان است.
کلیات دیوان عارف مشتمل بر 97 غزل، 89 تصنیف و12 شعر هجویه می باشد.
نیما یوشیج که با عارف قزوینی و میرزاده عشقی دوستی داشت، در اشعار و نامه هایش از عارف یاد می کند. پس از اعدام سرهنگ فولادین، نیما در شعر سرباز فولادین اشاره ای به عارف و گوشه نشینی اش می کند و می گوید: (عارف)! كدام يك به جنون پيشروتريم / نه من، نه تو، من و تو صاحبِ سَريم)). و در یادداشتی به سال 1307 می نویسد که: (تصنيف ساز معروفي است كه در همدان سرگردان است). چند ماه پس از درگذشت عارف در بهار سال 1313 در نامه ای به دوستش رسام ارژنگی می نویسد: (ياد آن روزهايي كه در آن بالاخانه با هم صحبت مي كرديم و (عارف)، با كمال بي حوصلگي مي نشست كه از او مجسمه بسازيد و شبها اغلب يك خيابان دور و دراز را ..، با هم طي مي كرديم). 
****
پیام دوشم از پیر می‌فروش آمد
بنوش باده که یک ملتی به هوش آمد

هزار پرده ز ایران درید استبداد
هزار شکر که مشروطه پرده پوش آمد

ز خاک پاک شهیدان راه آزادی
ببین که خون سیاوش چسان به جوش آمد

هخامنش چو خدا خواست، منقرض گردید
سکندر از پی تخریب داریوش آمد

برای فتح جوانان جنگجو، جامی
زدیم باده و فریاد نوش نوش آمد

صدای ناله ی عارف به گوش هر که رسید
چو دف به سر زد و چون چنگ در خروش آمد.

مطالب مرتبط