(بسوي عاليه ـ جان عزيزم)
11 ارديبهشت 1305
به
گل گفتم چو در هر جا درآيي چنين خندان و بي
پروا چرايي
كه
بدخواهانِ تو بسيار باشند وزين خنديدنت
بيزار باشند.
بر
اين فكرِ من آن گل، باز خنديد كه فكرِ تو عجب اين
نكته سنجيد!
من
از اين جمله، بدخواه و بدانديش نه بينم هيچكس، بينم دل
خويش.
همي
خندم چو بايد بود خندان بدونِ
اعتنا بر عيب بندان
ولي
كاندر رهِ خود مي زند جوش
رهِ خود را نمي سازد فراموش.
ز
روي بي ريايي هر كه دَم زد چسان در ره
بدينگونه قدم زد
اگر
چندم به هر عيبي فزايند شود روزي كه سوي
من گرايند.
ولي
گر زانچه دارم بگذرم من دگر ناگشته حسرت مي
بَرم من
شريكِ
من بيا! خود را نگه كن
چو گل خنده كه از دل روبراه كن.
نخست
اين نامه اندرزي ست قائم
سراسر سود و سودِ اوست دائم
عروسي
مثلِ گل مي باش خندان
از آنسان كه آن گل بود زآنسان
در
اين ملفوف برخوان آن حكايت
كه گل چون كرد از ذاتش روايت
چو
گل هر كه او شد صاف و ساده
بدو دل هر كس از هر جا بداده
هر
آن چيزي كه اندر پرده داري چو گل بيرون بنه از روي
ياري.
چو
گل بر هر چه هستي معترف شو،
ز لب بربستنِ خود منصرف شو.
چو
اينگونه شدي از هر جهت راست گناه تو نخواهد مِهر من كاست
وجودت
گر گنه باشد سراسر
چو تاجت مي دهم من، جاي بر سر
تويي
جانِ من، از جان نيست پرهيز
چرا دندان كنم بر جانِ خود تيز
به
من گر نورِ تو يك شب نتابد
دل از من گم شود. چشمم نخوابد.
گناهي
كز تو باشد، آن صواب است
زبانم لال، كي جاي عتاب است!
تقاضاي
من از روي ريا نيست
گنه كن، با توأم چون و چرا نيست.
زنان
را حامي اي چون من نباشد نباشم در جهان گر زن
نباشد
تقاضاي
من از روي صفا هست
نباشد چون صفايي، كي وفا هست!
كنون
گر نامه باشد تند و پيچان بشويانش،
بدرّانش، بسوزان
سراسر
حرفِ من گر هست بيجا ببخشايم!
ببخشايم! ببخشا!
11 ارديبهشت 1305
مطالب مرتبط