نیما یوشیج

( اي شب )

1301

( اي شب )

هان، اي شبِ شومِ وحشت انگيز!

تا چند زني به جانم آتش؟

يا چشم مرا ز جاي بَركَن،

يا پرده ز روي خود فروكش،

يا باز گذار تا بميرم

كز ديدنِ روزگار سيرم.

ديري ست كه در زمانه ي دون

از ديده هميشه اشكبارم،

عمري به كدورت و اَلَم رفت

تا باقيِ عمر چون سپارم.

نه بختِ بدِ مَراست سامان

و اي شب، نه تُراست هيچ پايان.

چندين چه كني مرا ستيزه

بس نيست مرا غمِ زمانه؟

دل مي بَري و قرار از من

هر لحظه به يك ره و فسانه

بَس بَس كه شدي تو فتنه اي سخت

سرمايه ي درد و دشمنِ بخت.

اين قصه كه مي كني تو با من

زين خوبتر ايچ قصه اي نيست،

خوبست وليك بايد از درد

نالان شد و زار زار بگريست.

بشكست دلم ز بيقراري

كوتاه كن اين فسانه، باري.

آنجا كه ز شاخ، گُل فرو ريخت

آنجا كه بكوفت باد بر در،

وآنجا كه بريخت، آبِ موّاج

تابيد بر او، مهِ مُنوّر

اي تيرهِ شب دراز، داني!

كانجا چه نهفته بُد نهاني؟

بودست دلي ز درد خونين،

بودست رُخي ز غم مكدّر،

بودست بسي سَرِ پُر امّيد،

ياري كه گرفته يار در بر،

كو آن همه بانگ و ناله ي زار

كو ناله ي عاشقان غمخوار؟

در سايه ي آن درخت ها چيست

كز ديده ي عالمي نهان است؟

عجز بشر است اين فجايع

يا آنكه حقيقتِ جهان است؟

در سِيرِ تو طاقتم بفرسود

زين منظره چيست عاقبت سود؟

تو چيستي اي شبِ غم انگيز

در جست و جوي چه كاري آخر؟

بس وقت گذشت و تو همانطور

اِستاده به شكلِ خوف آور

تاريخچه ي گذشتگاني

يا راز گشاي مردگاني؟

تو آينه دارِ روزگاري

يا در ره عشق، پرده داري؟

يا دشمن جانِ من شُدَستي؟

اي شب! بِنه اين شگفت كاري

بگذار مرا به حالتِ خويش

با جان فسرده و دلِ ريش!

بگذار فرو بگيردَم خواب

كز هر طرفي همي وزد باد.

وقتي ست خوش و زمانه خاموش

مرغ سحري، كشيد فرياد

شد محو، يكان يكان ستاره

تا چند كنم به تو نظاره ؟

بگذار به خواب، اندر آيم

كز شوميِ گردشِ زمانه،

يك دَم كمتر به ياد آرَم

وآزاد شوم ز هر فسانه.

بگذار كه چشم ها ببندد

كمتر به من اين جهان بخندد.

1301

مطالب مرتبط