نیما یوشیج

نیما ، امیر ، ادبیات ولایتی

اگر شعر و بکارگیری فرهنگ بومی را ماترک آدمی بدانیم، بی شک بزرگترین وارث روزگار ما، نیما یوشیج است. بزرگمردی که واژه های تبری را حتی در عرصه ی شعر نوی ایران پراکند و برگی زرین بر افتخارات گذشته ی ما افزود و نجوای امیر و طالب را در درد زمانه ی خود گویا کرد.

نامه و دست نوشته های نیما در باره ی شعر تبری، نشانگر دلمشغولی های او در تدوین کتابی به نام تاریخ ادبیات ولایتی می باشد و علاقه مندی او را به تاریخ و زبان این سرزمین نشان می دهد. 
از دلایل زنده ی اشتیاق نیما، اظهارات آقای رمضان جمشیدی از اهالی گرانقدر یوش است که از سال 1320 تا 1338 در خدمت نیما یوشیج بوده است و نیما هر گاه به یوش می رفت، از ایشان می خواست تا برایش آواز کتولی و امیری بخواند.
مـن از این دونان شـهرستــان نی ام
خـــاطر پــر درد کــــــوهستانی ام 
کــــــز بدی بخت، در شـهر شــــما 
روزگــــــاری رفــت و هستم مبتلا
هرسـری با عـالم خاصی خوش است
هر که را یک چیز خوب و دلکش است
مــــــن خوشم با زنــدگـی کــوهیان
چـونکه عـادت دارم از طـفلی بــــدان
به به از آنجا که ماوای مـــــــن است
وز سراسر مـــــردم شهر ایمن است
اندر او نــــه شوکتی، نــــــــه زینتی 
نـــــــه تقید، نـــــه فـــریب و حیلتی 
بــــــه بـــــه از آن آتـش شبهای تار 
در کنار گـــــــوسفند و کــــــوهسار 
همسایه ی نیما، جلال می گوید: هر سال تابستان به یوش می رفتند. دسته جمعی. خانه را اجاره می دادند، یا به کسی می سپردند و از قند و چای گرفته تا تره بار و بنشن و دوا درمان و ذخیره ی دود و دم، همه را فراهم می کردند و راه می افتادند. درست همچون سفری در سنه جرت مئه. هم ییلاقی بود، هم صرفه جویی می کردند. اما من می دیدم که خود پیرمرد در این سفرهای چند ساله به جست و جوی تسلایی می رفت برای غم غربتی که در شهر به آن دچار می شد. نمی دانم خودش می دانست یا نه، که اگر به شهر نیامده بود، نیما نشده بود و شاید هنوز گالشی بود سخت جان، که شاید سالهای سال عزرائیل را به انتظار می گذاشت. اما هر سال که برمی گشتند، می دیدی که یوش تابستانه هم دردی از او را دوا نکرده است. پیرمرد تا آخر عمر یک دهاتی غربت زده در جنجال شهر باقی ماند. 
و این توصیفی از حالات و زندگی خاطر پر درد کوهستانی ماست. نامه های بجا مانده از نیما در باره ی مازندران بجز مجموعه ی تبری روجا، مربوط به سال های 1307 تا 1310 می باشد. روزگاری که به همراه همسرش عالیه خانم، در شهر بارفروش ساکن شد و پس از اقامت در لاهیجان و رشت، در سال 1310 به آستارا رفت و معلم شد. 
در 20 دی ماه سال 1307 شمسی به سعید نفیسی می نویسد که: تاریخ ادبیات ولایتی را شروع کرده ام و این معبر جدیدی است که من آن را در مقابل ادبیات جنوب باز می کنم. البته غیر از آنچه دیگران نوشته اند. یک مکتب متمایز ادبی که تفاوت اقلیم و وضع معیشت اهالی، آن را به این شعرای گمنام داده است. صاف ترین و پاک ترین احساسات را در این گروه پیدا می کنیم که در کلبه های چوبین وحشی منزل دارند. گاو می دوشند و در اطراف جنگل به زراعت مشغولند و در زیر ابرهای دریا، صید ماهی می کنند و در شبهای تاریک در دخمه های مهیب جنگل، نیم سوزهای آتش را به جای چراغ مشتعل می دارند. عنصری شوکت پرست و پول دوست است. دیوان یک نفر غریب را پاره می کند. خاقانی برای اینکه عنصری آلات سفره اش از طلا ساخته شده است، تشویق می شود. فاریابی ظهیر، نه کرسی فلک را پست می سازد که یک مرد خودرای کیسه اش را پر کند. ولی یک شاعر دهاتی برای این که گرگ، گوساله ی محبوبش را برده است، با کمال تاثر محبوبه اش را تسلیت می دهد. من از این قبیل شعرها را پیدا می کنم و به این طریق در این کوچه ی خلوت، عمر خود را می گذرانم. شبها گاهی به شب نشینی فقیرترین و ناتوان ترین اشخاص از قبیل زارعین و ماهی گیرها می روم. پیش آمد، از روی مساعدت آنها را به من عطا کرده است. مثل این که از حوادث سهمگین عبور کرده ام و به انتظار آتیه ی فرح انگیزی هستم، پهلوی آنها می نشینم. مرا دوست دارند، مخصوصاً وقتی که می فهمند من نیز دهاتی هستم. پس از آن برای من نی می زنند، قصه های عاشقانه ی نجما و طالبا و تصنیف ها و آوازهای دهاتی شان را می خوانند. 
امیر پازواری شاعر دهاتی سرزمین نیماست و تسلا گوی محبوبه اش، گوهر
نِماشتِر سَر وِرگ دَکِتِه صحرا رِ                              بَـــــــوِردِه مِ دِلبَرِ گـــــــــوگِزا رِ
تو غِصًه نَخِر تِه مَسِّ چِشِ بِلارِه                              تِه سَر که سِلامِتِه، تِه گوگِزا بِسیارِه
نیما در نامه ای به تاریخ 22 دی ماه 1307 به پرویز ناتل خانلری، اعتراف می کند که شاعری را از معلم عشق خود، صفورا آموخته است و از جستجوی خود در باره ی مقام های موسیقی مازندران و آیین جشن وسرور می گوید که: از سایر جهات هر وقت دلتنگی زیادی در خود حس می کنم، خود را به نوعی مشغول می دارم و به مردمانی که به زندگانی ما می خندند نزدیک می شوم. در حوالی ((آستانه)) پیش پیرمرد زارعی می روم. این شخص در وسط باغی از مرکبات منزل دارد. برای خودش از نی و گِل، کومه ساخته است. به زبان دهاتی می خواند. به من قول داده است شعرهای طالبا را بخواند، من بنویسم. شعرهای دهاتی است. من آنها را به تاریخ ادبیات ولایتی خود نقل خواهم کرد. جز او آشنایان دیگر هم دارم که نی می زنند. به تماشای دخترهای دهاتی می روم که دست یکدیگر را گرفته وحشیانه می رقصند و طشت می زنند. با پیرزن هایی هم صحبت می شوم که صحبت هاشان مملو است از افسانه های دلکش دیو و جن و پری و وقایعی که برای خودشان شبیه به همین افسانه ها در جنگل ها و راه های تاریک روی داده است. 
قریب به یک ماه بعد، نیما به تاریخ شب 2 اسفند 1307 به متکان، نماینده ی معارف آمل، پاسخگوی سئوالی می شود که: ولی در خصوص آن دو شاعر که اسم برده بودی: رضوا آملی و بیضای نوائی. هیچکدام را نمی شناسم. گمان می برم رضوان از اهالی آمل باشد و آن یکی از اهل نوا. در هر صورت من از شعرای بومی می نویسم. آملی مقدم است و آنهم نه هر آملی. آملی داریم که قاطرچی است، باید شعرهای او را ببینم خوب است یا نه. پس از آن معین کن در چه زمان بوده است. باقی با خودِ من. 
لکن قبلاً یک چیز را یادداشت کنم. بهترین شعرای آمل، طالب است. باید بگویم بهترین شعرای مازندران. معاصر شاه عباس صفوی. در ضمن عشقبازی های خود به هندوستان هم مسافرت کرده است. این شخص یک دیوان بزرگ دارد مخلوط به غزل و قصیده و رباعی. به سبک خاقانی و ظهیر شعر گفته است. خیلی طالبم اگر این طالب را برای من پیدا کنی. رئیس دارد. مرد بسیار فاضل و مقدسی است. خیلی کتابها دارد، ولی به واسطه ی بعضی عادات، تنبل شده است و می ترسد به من امانت بدهد. در صورتی که پیش او سابقه ی دزدی هم ندارم و اگر بخواهد سند هم می دهم. معهذا این عادت اهالی است. بارها در آن فکر کرده ام. دیگران در این عادت به مراتب شدیدتر از او، برای اینکه جهالت هم به این عادت آنها ضمیمه شده است. وقتی کتابی را از آنها می خواهند، گمان می برند آنتیک است و من یک آنتیک خرم. در بارفروش یک نفر هست که زگیل صورتش را آنتیک می داند. از این قرار بارفروش شهر نیست، موزه است مملو از آنتیک. کابلی متولی امام زاده ی ((سلطان محمد طاهر))، تاریخ دیلم را که در رشت چاپ شده است، آنتیک فرض می کند. از من بیست تومان می خواست تا آن کتاب را که پنج قران ارزش دارد به من از روی لطف امانت بدهد. دیگری با کمالِ عجله، پیش دستی کرد. 
اشعار ولایتی ((امیر)) معروف را که در روسیه یکی از مستشرقین، برنهارد دارن، آن را چاپ کرده است بدست می آورد، در خانه اش ضبط می کند. مثل اینکه یکی از دوستانش را از شر دشمن ناحقی امان داده است. هر قدر حس می کند بیشتر رغبت دارم، بیشتر محفوظ می دارد. خیلی رقت انگیزند، باعث تاسف است و از این بابت خشمناک می شوم که می بینم بجای کمک، مانع کار من شده اند. چون که من به تو گفته ام تاریخ ادبیات ولایتی را می نویسم. نه روایت اشعار مثل راوی هایی که بعضی از شعرای قدیم در دربار سلاطین داشتند، یا مثل کسانی که تذکره های فارسی و عربی را نوشته اند، بلکه از نقطه نظر مخصوصی که دیگران نمی توانند به وسیله ی ضبط کتب، این عمل را از روی آنها بنابه هوس انجام بدهند و این کار با وجود تازگی که در نزد من دارد، از تفنن های ادبی من است. باید چیزی باشد که مرا خسته و ذوق زده نکند. بالعکس من خیلی زود از این کار کسل شده ام. فقط بعد از این به طرف آمل نگاه می کنم. ببینم چه کسی می آید و از آن راه چه شعرهای تازه برای من می رسد و تا این اندازه از این انتظار خود خشنودم. بدون تردید این خدمتی است که برای عموم انجام می دهی. این کاغذ رضایت نامه ی من است مثل یک یادگار. فقط بعد از طالب، سرگذشت طالبا و نجما را برای من پیدا خواهی کرد. اشعار این سرگذشت به زبان دهاتی است. مربوط به معاشقه ی طالب معروف است. دهاتی ها آنها را از بَر دارند. به آهنگ محزون ولایتی می خوانند. 
این نامه، گلایه ی نیما از دور از دسترس بودن کتابهای مربوط به مازندران و دغدغه و تلاش او برای آگاهی از ادبیات بومی بود.
نیما در 9 فروردین 1308 به خواهرش ناکتا می نویسد که به مشهدسر (بابلسر) رفته است و با همسرش عالیه از ((پیربازار)) عبور می کند و گمان می کند که پیربازار توسط امیر پازواری تاسیس شده است. 
در دفتر یادداشت های روزانه، نیما نشان می دهد که علاوه بر امیر و طالب در مورد دیگر شعرای تبری سرای به تحقیق مفصل پرداخته است و می گوید: توجیهی که عباس اقبال در مجله ی مهر برای حبیب بُندار، نام کرده و از آن توجیه معنی را پیدا کرده است،  مضحک است. شاعر اخیر مازندران (بین امیر و رضا خرداد) بندار بوده است. خطه ی بندارکلا در بابل که سابقاً دهکده ای بود و امروز که بابل بزرگ شده، به آن چسبیده است، مثل قصاب کلا، به اسم بُندار بوده است. بُندار یعنی دارنده ی آب و خاک و زمین و مرز. چه بُن در طبری به معنی زیر است و به معنی زمین و مرز است. یعنی مرزبان، یعنی ملّاک. بندار دیلمی اسم شاعری است دیلمی در ریاض العارفین. بندار رازی اسم شاعری است در المعجم. 
لادبن برادر نیماست که فعالیت های سیاسی او را آواره از وطن نمود و به کشور شوروی رفت و نیما در مکاتبات خود درخواست ارسال آثار مربوط به مازندران به خصوص اشعار امیر پازواری را می نماید. 
در نامه ی ارسالی از رشت به تاریخ 7 آبان 1308 می گوید: از تو می خواهم در کتابخانه های قدیمی مسکو گردش کنی و دو جلد کتاب برای من بدست بیاوری که خیلی به تهیه ی وسیله ی سرگرمی من کمک کرده ای. اول دیوان امیر پازواری، دوم تاریخ طبرستان به قلم سیدظهیرالدین مرعشی. هر دو کتاب را برنهارد دارن، مستشرق معروف روسی چاپ کرده است. برنهارد دارن یک سلسله کتاب راجع به مازندران دارد و دیوان امیر را به دو زبان نوشته است. متن کتاب، شعرهای طبری امیر است و حاشیه، ترجمه ی آن. نسخه ی آن را در بارفروش دیدم. برای من سوغاتی بهتر از فرستادن این دو کتاب نیست. 
نامه ی بعدی به لادبن در شهر لاهیجان به تاریخ 26 فروردین 1309 نوشته می شود. در این نامه هم نیما در ارسال دیوان امیر پازواری تاکید می کند و پیگیرانه در انتظار ارسال آن است و می گوید: کار دیگر من در اینجا پیدا کردن بعضی کتاب های خطی است. بعضی قسمت های تاریخ مازندران را در تحت قلم دارم. این بود که سابقاً نوشتم در کتابخانه های قدیمی مسکو یا لنین گراد از تالیفات مسیو برنهارد دارن، مستشرق معروف روسی برای من چند جلد کتاب پیدا کنی. باز هم می نویسم. بعد هم خواهم نوشت. مخصوصاً دیوان ((امیر)) شاعر پازواری ، که ((دارن)) آن را به فارسی و طبری جمع آوری کرده است. تو می توانی با این همراهی، از زحمات من چیزی کم کنی. زودتر به من جواب بده. 
به میرزا محمود رئیس محوی، دوست من، عنوان نامه ای ست به تاریخ 29 دی ماه 1308
از شهر لاهیجان که نشان از تلاش نیما در بررسی و ثبت آثار تبری دارد. او به محوی بارفروشی می نویسد که: در این جا با تاجر معروفی که کتب خطی بسیار دارد مربوط شده ام. او هم به من همراهی می کند. اگر یک دیوان طالب آملی داشت، یقین دارم که طالبِ طالب را به مطلوب می رسانید. مخصوصاً وقتی که می دید من از روی اطلاع و با طریقه ی فنی و علمی مخصوصی، که لازمه ی یک نفر نویسنده است، چیز می نویسم. ولی یک دیوان غزلیات از یک شاعر گمنام مازندرانی به خط خود آن شاعر، خدا به من داده است که اگر بخواهم تو را تسلی بدهم، باید بگویم که خیلی از دیوان طالب تو بهتر است. اخیراً یک جُنگ خطی نیز از یک نفر خیاط به امانت گرفته ام. این جُنگ را سیداحمد نام لاهیجی به خط خودش نوشته است. نمی شناسم چه کسی است ولی مسافرت بسیار به اطراف کرده. گاهی نیز به عربی شعر گفته است. من از شعرهای او در کتابچه ام یادداشت کرده ام، ولی ابداُ در شاعری به مرتبه ی فیاض، شاعر معروف لاهیجی نمی رسد. حُسن تصادف اینکه به شعرای مازندران هم پرداخته است. در بین ادعیه و قطعات متفرقه از کتب متعدده، از جمله یک رباعی از محوی بارفروش در اوایل این جُنگ دیدم. اگر همان محوی باشد که من او را می شناسم و سوادی از دیوان طالبش در دست ندارم، تناسب مفرطی در بین این تخلص وجود او یافت می شود که تو دوست من! در من محو باشی و من در دفتر دیگران تو را پیدا کنم. بعلاوه یک رباعی از داوری در آنجا دیدم که اگر به خطا نرفته باشم، این هم به خط همان محوی نامهربان و بی اعتنا به دنیا است. آیا این سیداحمد کجا محوی را دیده و در چه زمانی، این نیز چون مربوط به محوی است از نظر من محو است. مثل اینکه همه جا را بارفروش پنداشته است که اشخاص را مخفی می دارد و اعتقاد نداشته است به اینکه حقیقت مرد فاضل شاعر، مستور نمی ماند مگر اینکه بشخصه خودمان سبب اختفای آن را فراهم بیاوریم. چون که بعد از ما معلوم نیست که حاصل زحمات ما به دست چه اشخاصی می افتد که آن را معدوم نسازند. حال اگر بخواهی به بقای این قبیل آثار کمک کرده باشی، خواهی دانست چه باید بکنی. ثبات اراده و شور جوانی به علاوه ی خمیره ی فنی و صنعتی چنانکه می بینی مرا به این نوع کارها وادار کرده است. کاغذم را به همین مطلب خاتمه می دهم. در محفل شریف خود که با دوستان می نشینی، امشب در بارفروش از من یاد می کنی و قدری نیز در این موضوع با من هم عقیده می شوی. می گویی آن کیف زرد را که صندوقچه ی قسمتی از آمال من است بیاورند از اشعار خودت که بارها تقاضا کرده ام و از اشعار دیگران به استثنای خاوری (که کاملاً بدست آورده ام) دستور می دهی برای من می نویسند. همین طور به مرور یک سواد کامل از دیوان طالب. راجع به این یکی مخصوصاً می دانی که من خیلی علاقه دارم یا اقلاً از تمام رباعیات و قصاید و قطعات او بدون اینکه یک بیت از آن حذف شود، به علت اینکه ممکن است منظور من همان یک بیت باشد. به این وسیله برای من و جمعیت، سوغاتی خوبی از محضر خود تهیه کرده ای. بعد از این خودم شخصاً حسابم را با کاتب آن تصفیه خواهم کرد. هم به صرفه ی من است، هم به صرفه ی او. 
نیما در ادامه تحقیقات خود در 7 بهمن 1308 نامه ای از شهر لاهیجان برای دوست و همولایتی خود، علی وثوق طالقانی می نویسد. وی معلم مدرسه ی سیاهکل است و نیما در جواب نامه اش می نویسد: تو مرا خرسند خواهی داشت اگر از دواوین خطی اشعار قدما یا جُنگی راجع به این موضوع پیدا کنی و به من بنویسی. مخصوصاً اگر مربوط به مازندران باشد.
نامه ی دیگری نیز از نیما در دست هست که به تاریخ شب پنجشنبه 28 فروردین 1309 به نجات زاده، مدیر کتابخانه ی بارفروش نوشته شده است و می گوید که: من کتابهای تاریخی خطی و بعضی اشعار راجع به مازندران و جُنگ های قدیمی را، اعم از اینکه نظم باشند یا نثر، همیشه طالبم.
آخرین نامه ی چاپ شده از نیما در باره ی شعر و ادبیات ولایتی به تاریخ 13 فروردین 1310 از شهر آستارا به برادرش لادبن است و خواسته ی خود را برای سومین بار تکرار می کند که: در خصوص کتابی که سابقاً خواسته بودم (آن کتابی که مستشرق روسی در حق من نوشته است) باز می نویسم که یادآوری کرده باشم. 
آقای جلال بصیر که افتخار آن را داشت تا در مدرسه ی آستارا شاگرد نیما باشد، از خاطرات خــود می گوید که: نیما خان گاه گاه شعرهایی به زبان مــازندرانی بــرای ما می خواند و چون ما به زبان مازندرانی آشنا نبودیم، خواهش می کردیم که ترجمه ی آن را برای ما بخواند. روزی بیتی به لهجه ی مازندرانی خواند و بلافاصله به خواهش ما آن را به فارسی ترجمه کرد که بسیار زیبا بود. تک بیت ترجمه این بود:
رفتار یار من چو گل آتشین بُوَد                          من می روم به آتش، اگر آتش این بود
شعر قرائت شده توسط نیما یوشیج از امیر پازواری می باشد و اصل آن چنین است 
مِه یار گِلِ دیمِ، خوده گل آتشینه                            من شوُمبِه آتش درون، گر آتش اینه
و این نشانگر عنایت و علاقه ی نیما به شعرهای امیری می باشد. 
نیما در مجموعه ی تبری روجا هم با اشاراتی در باره ی امیر پازواری، علاقه و همدلی خود را نشان می دهد و این درد مشترک را فریاد می زند.
امیر گُنُ مِ دِل حاجی اَر غَم دارنُ                               نیما گُنُ مِ دِل تِ مــــوتَــــم دارنُ
دُنی اگِـــر هِـــــــزار آدم دارنُ                               جانِ امیر، تِ جور مِ جور کَم دارنُ
Amir gono me del hâji ar qam dârno
Nimâ gono me del te mutam dârno
Doni ager hezâr âdam dârno
Jane amir te jur me jur kam dârno

امیر می گوید: دلم برای حاجی غمگین است.
نیما می گـوید: دلــــــــــم سوگوار توست.
اگـــــــر در دنیا هــــــــــــزار آدم هست
به جان امیر سوگند، مانند من و تو کم دارد.
--------
امــــــیر گُنُ گــــوهر مِ یار هَستُه
نیما گُـــنُ نامَرد تی خـــــار هَستُه
نامَرد ویمُّ ، مِ روز شویِ تار هَستُه 
خوش اینُ نامَردُ، اَدبـــــــار هَستُه
Amir gono gohar me yâr hasto
Nimâ gono nâmard ti xâr hasto
Nâmard vim-mo me ruz šu-ye târ hasto
Xoš ino nâmardo – adbâr hasto
امیرمــی گــــوید: گـــــوهر یــار مــــــــــن است.
نیما مــی گوید: نـامــــــرد دشمن و خـــــار توست.
نامرد را که می بینم، روز من مانند شب تار می شود. 
وقتـــــــی نامرد خوشحال مـــی شود، بدبختی است. 
تحقیقی که نیما از مهر ماه سال 1307 در بابل آغاز کرد و این جستجو تا سال 1310 در آستارا استمرار داشت، به ثبت و ضبط کتابی به نام ((تاریخ ادبیات ولایتی)) منجر شد. متاسفانه بدلایل مختلف این اثر مفقود شده و تاکنون نشانی از آن بدست نیامده است. امید است تا با یافتن این اثر و دیگر آثار این شاعر بزرگ معاصر، شناخت و شناسایی هرچه بیشتر فرهنگ بومی میسر شود.  
--------------------------------

(ماخذ)
1- یوشیج، نیما- مجموعه کامل اشعار نیما یوشیج، فارسی و طبری- تدوین سیروس طاهباز- چاپ اول – 1370- انتشارات نگاه
2- آل احمد، جلال – نیما چشم جلال بود- چاپ اول – تهران – بهار 1376
3- یوشیج، نیما – ستاره ای در زمین – 1354 – انتشارات توس
4- کنزالاسرار مازندرانی – محمدکاظم گل باباپور- 1337 – انتشارات خاقانی
5- نامه های نیما یوشیج – به کوشش سیروس طاهباز و با نظارت شراگیم یوشیج – چاپ اول- 1363-نشر آبی
6-برگزیده آثار نیما یوشیج (نثر) بانضمام یادداشت های روزانه – انتخاب، نسخه برداری و تدوین سیروس طاهباز با نظارت شراگیم یوشیج- چاپ اول – 1369-انتشارات بزرگمهر
7-میرانصاری علی – اسنادی در باره نیما- چاپ اول-1357-انتشارات سازمان اسناد ملی ایران
8- یوشیج نیما – دنیا خانه ی من است- چاپ دوم – 1352-کتاب زمان
9- اکسر اکبر-گلچرخ-هفته نامه- 16 اردیبهشت 1365
10- روجا- اشعار تبری نیما یوشیج- محمد عظیمی-1381-انتشارات خاور زمین

مطالب مرتبط